گنجور

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۰

 

برهان محبت نفس سرد منست

عنوان نیاز چهرهٔ زرد منست

میدان وفا دل جوانمرد منست

درمان دل سوختگان درد منست

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۱

 

شبها ز فراق تو دلم پر خونست

وز بی‌خوابی دو دیده بر گردونست

چون روز آید زبان حالم گوید

کای بر در بامداد حالت چونست

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۲

 

آن روز که بیش با من او را کینست

بیشش بر من کرامت تمکینست

گویم به زبان نخواهمش گر دینست

شوخیست که می کنم چه جای اینست

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۳

 

در مرگ حیات اهل داد و دینست

وز مرگ روان پاک را تمکینست

نز مرگ دل سنایی اندهگینست

بی مرگ همی میرد و مرگش زین‌ست

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۴

 

آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست

وان کت کلهی نهاد طرار تو اوست

آنکس که ترا بار دهد بار تو اوست

وآنکس که ترا بی تو کند یار تو اوست

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۵

 

آنکس که به یاد او مرا کار نکوست

با دشمن من همی زید در یک پوست

گر دشمن بنده را همی دارد دوست

بدبختی بنده‌ست نه بدعهدی اوست

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۶

 

ایام درشت رام بهرام شه‌ست

جام ابدی به نام بهرامشه‌ست

آرام جهان قوام بهرامشه‌ست

اجرام فلک غلام بهرامشه‌ست

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۷

 

هر چند بلای عشق دشمن کامیست

از عشق به هر بلا رسیدن خامی‌ست

مندیش به عالم و به کام خود زی

معشوقه و عشق را هنر بدنامی‌ست

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۸

 

در دام تو هر کس که گرفتارترست

در چشم تو ای جهان جان خوارترست

آن دل که ترا به جان خریدارترست

ای دوست به اتفاق غمخوارترست

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۹

 

چندان چشمم که در غم هجر گریست

هرگز گفتی گریستنت از پی چیست

من خود ز ستم هیچ نمی‌دانم گفت

کو با تو و خوی تو چو من خواهد زیست

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۰

 

گویند که راستی چو زر کانیست

سرمایهٔ عز و دولت و آسانیست

گر راست به هر چه راستست ارزانیست

من راستم آخر این چه سرگردانیست

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۱

 

کمتر ز من ای جان به جهان خاکی نیست

بهتر ز تو مهتری و چالاکی نیست

تو بی‌منی از منت همی آید باک

من با توام ار تو بی‌منی باکی نیست

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۲

 

اندر عقب دکان قصاب گویست

و آنجا ز سر غرقه به خونش گرویست

از خون شدن دل که می‌اندیشد

آنجا که هزار خون ناحق به جویست

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۳

 

زلفین تو تا بوی گل نوروزیست

کارش همه ساله مشک و عنبر سوزیست

همرنگ شبست و اصل فرخ روزیست

ما را همه زو غم و جدایی روزیست

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۴

 

عقلی که ز لطف دیدهٔ جان پنداشت

بر دل صفت ترا به خوبی بنگاشت

جانی که همی با تو توان عمر گذاشت

عمری که دل از مهر تو بر نتوان داشت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۵

 

روزی که رطب داد همی از پیشت

آن روز به جان خریدمی تشویشت

اکنون که دمید ریش چون حشیشت

تیزم بر ریش اگر ریم بر ریشت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۶

 

نوری که همی جمع نیابی در مشت

ناری که به تو در نتوان زد انگشت

دهری که شوی بر من بیچاره درشت

بختی که چو بینمت بگردانی پشت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۷

 

بس عابد را که سرو بالای تو کشت

بس زاهد را که قدر والای تو کشت

تو دیر زی ای بت ستمگر که مرا

دست ستم زمانه در پای تو کشت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۸

 

صد بار رهی بیش به کوی تو شتافت

بویی ز گلستان وصال تو نیافت

دل نیست کز آتش فراق تو نتافت

دست تو قوی‌ترست بر نتوان تافت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۹

 

بویی که مرا ز وصل یار آمد رفت

و آن شاخ جوانی که به بار آمد رفت

گیرم که ازین پس بودم عمر دراز

چه سود ازو کانچه به کار آمد رفت

سنایی
 
 
۱
۳۲
۳۳
۳۴
۳۵
۳۶
۹۱