سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۱
سبحان الله در آن جوانی و هوس
روز و شبم اندیشه همی بودی و بس
کاندر پیری ز من نباید کس را
چون پیر شدم مرا نبایست از کس
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۲
ای دولت حسن تو شده یکصد باش؟
تا نام تو بر زبان خلق افتد باش
تو خیر بکن برسر کار خود باش
اندیک تو میکن و همه گوید باش
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۳
ای دوست مطیع دشمن هجران باش
همخانه عقل و همنشین جان باش
بنمای جمال و کودکی دعوت کن
بفرست خیال و گوش بر مهمان باش
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۴
ای شاه جهان را که خطر نیست ببخش
جرم من اگر هست و گر نیست ببخش
هر چند گناه من بزرگ است ای شاه
دانم که ز تو بزرگتر نیست ببخش
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۵
دشمن که فتاده است بوصلت هوسش
هر لحظه مبادا به طرب دست رسش
نی نی نکنم دعای بد زین سپسش
دشمن اگر از آهن است عشق تو بسش
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۶
شاهنشه را که بخت بادا وطنش
شد نیک فراموش ز بنده حسنش
امروز منم بنده نیکو سخنش
ای رحمت شاه یاد ندهی ز منش
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۷
ای دل به دل آنچه می کند یار بکش
این بار چنانکه باید این بار بکش
از روی گلت اگر همی ناید روی
از دیده به دیده سر از خار بکش
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۸
ای دل قدح بلاش چون نوش بکش
هو بد به امید روی نیکوش بکش
چون حلقه بندگیش داری در گوش
او گم نکند تو پنبه از گوش بکش
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۹
آیینه بیار است خط چون زنگش
دل گشت فراخ از دهان تنگش
نقش از پری و رنگ ز گل بر بودست
خورشید منقش و مه گلرنگش
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۰
هر دم جنگ است با من مسکینش
هر لحظه فزون است چو مهرم کینش
سبحان الله زبان تلخش نگرید
بیزار شدم از آن لب شیرینش
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۱
ای زلف تر از سوسن و گل مفروش
وی سوسنت از آب و گلت از آتش
می ده که بر آن سوسن و گل آید خوش
گلرنگ شراب از قدح سوسن وش
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۲
از خاک درت ساخته ام مفرش خویش
بر خیره به باد داده عمر خوش خویش
بنمای به من تو آن رخ مهوش خویش
هان تا نبرم آب تو از آتش خویش
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۳
گه بر رخ آن مهرگیا بازم عشق
گه برسر آن زلف دو تا بازم عشق
سرتاپایش ز یکدگر خوبتر است
حیران شده ام که بر کجا بازم عشق
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۴
خواهی که چو بلبل نهدت گفت محل
چون باز بدو ز چشم خونین اول
مغرور مشو چو طوطی از یک دو جدل
چون کبک بکردی سر خود زیر بغل
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۵
زین یک دو سه پیمانه میازار ای دل
گرمی بخرندت نشوی خوار ای دل
هر چیز که شد بهاش بسیار ای دل
اندک تر گرددش خریدار ای دل
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۶
چشم از نظری هلاک تو جست ای دل
جان دست به خون تو فرو شست ای دل
در زلف منم از آنچه بودی هرگز
هر جا که روی بخت تو باتست ای دل؟
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۷
از علم و عمل چشم و چراغی دارم
وز خاطر خود شکفته باغی دارم
در عهده آن نیم که فردا چه شود
حالی ز همه جهان فراغی دارم
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۸
ای طایفه را چو خویشتن دانستم
خون را می و ژاژ را سخن دانستم
چون تجربه چشم خردم باز گشاد
جمله نه چنان بود که من دانستم
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۹
ای چرخ فلک قد بخم از زلف توام
در دوخته تا جامه ماتم ز توام
با این همه هر تیغ که داری بگذار
گر از تو سپر بیفکنم همچو توام
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۰
تا از تف سینه قبله زردشتیم
در عشق تو محراب هزار انگشتیم
تو فارغ و ما خویشتن از غم کشتیم
سبحان الله چگونه پشتاپشتیم