صفی علیشاه » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۱
در خانه و شهر و خلوت و انجمنش
میجویم و نیست در میان جز سخنش
هر جا سخنی است میدهم دل که مگر
پی از سخنی برم بسر دهنش
صفی علیشاه » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۲
شئیی بنظر نمایدت تا ناقص
جان تو نگشته از تعین خالص
اشیاء همه را بچشم توحید ببین
پس باش بر ارباب بصیرت شاخص
صفی علیشاه » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۳
ای ذات تو بر جمیع ذرات فیض
ظل کرمت کشیده بر اوج و حضیض
دانست کسی که کارساز همه کیست
یکجا بتو کرد کار خود را تفویض
صفی علیشاه » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۴
یارب من اگرچه رفت عمرم به غلط
پاداش غلط هم از چه قهر است و سخط
دانی تو و لیک هم گمانم به تو چیست
آن کن که گمان بنده بر توست فقط
صفی علیشاه » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۵
گر راه روی تجاوز از خط صراط
حاشا که بتفریط کنی یا افراط
توحید ره است و شرک اضافات طریق
ره صاف شد ار اضافهات شد اسقاط
صفی علیشاه » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۶
لفظی که نباشد آگه از وی لافظ
بود آنکه به قصه بافت بر هم واعظ
میداشت به معنی ار حدیثی محفوظ
به زانکه بود بر این خبرها حافظ
صفی علیشاه » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۷
ای کون و مکان ز خوان جودت محفوظ
در ظل عنایت تو اشیاء محفوظ
با عین تو کی بود عیانی معلوم
با بود تو کی شود وجودی ملحوظ
صفی علیشاه » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۸
گر میری و مرتراست اقلیم وسیع
ور صاحب مکنتی و اورنگ رفیع
ارزان بتو باد هر چه داری که صفی
بی این همه در دو کون شاه است و شجیع
صفی علیشاه » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۹
گر حق طلبی بحق خود شو قانع
حق همه کس ز حق رسد بیمانع
از حق خود ار زیاد خواهی ندهند
پیمانه بود دست و عطای صانع
صفی علیشاه » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۰
باشد گرت از وجود درویش سراغ
آن نیست که نیستش ز کونین فراغ
در شهر فناست مجمع اهل فنا
زان جمع بو صفیعلی چشم و چراغ
صفی علیشاه » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۱
یکرنگ بخم کن فکان زد صباغ
بر پرده خلق را بخود داد سراغ
بیرنگی خویش یعنی از این همه رنگ
بنمود چو آب از رخ لال بباغ
صفی علیشاه » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۲
صوفی نشود کسی به پوشیدن صوف
بایست دلی مجرد از نقش و حروف
ترک دو جهان نکرده صوفی نشوی
بل تا هستی به وصف هستی موصوف
صفی علیشاه » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۳
ای خسرو ملک و دین شهنشاه نجف
ای رشته آفرینشت جمله بکف
جز مهر تو در جهان بسی گشت و نیافت
چیزی که صفی باو کند کسب شرف
صفی علیشاه » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۴
دیدیم در این جهان بچشم تحقیق
مهر اسداللهست و آلش توفیق
بی فلک ولایتش ز طوفان هلاک
نرهی و شوی چنانکه گشتند غریق
صفی علیشاه » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۵
تا بر نکنی با صطفای دل و دلق
قلاب علاقه و امید از خود و خلق
در حلقه ما مکش بخامی گردن
کز فقر خوریم طعمه بیمنت خلق
صفی علیشاه » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۶
گر سردی و نیست پای اکرامت لنگ
بر جام کسی مزن بنا کامی سنگ
مردی کرم است و مردمی ستاری
در مردی و مردمی مکن هیچ درنگ
صفی علیشاه » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۷
ای هستیت از تمیز خلقان همه پاک
ذات تو منزه از عقول و ادراک
ما را تو ز خاک آفریدی و بتو
دانائی ماست چون توانائی خاک
صفی علیشاه » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۸
ای آنکه منزهی تو از شبه و شریک
مملوک تو باشد آنچه هست از بد و نیک
نزدیکتری تو چونکه از من بر من
هم راه مرا ز خودبخود کن نزدیک
صفی علیشاه » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۹
ای آنکه توئی بذات خود عین کمال
بر خلق رسد زخوان جود تو نوال
پوشی تو معایبم چه حاجت یکسان
دانی تو حوائجم چه حاجت بسوال
صفی علیشاه » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۰
گر طالب ره شدی ز مردان سبل
جو راهروی گذشته از جزو ز کل
کن مغز خرد معطر از طیب رسل
در بزم صفی که او گلابیست ز گل