گنجور

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۴۳

 

جز غم که ندیم دل سودائی ماست

کس نیست که او مونس تنهائی ماست

هر جرعه خون که ساقی دل ریزد

از جام جهان نمای بینائی ماست

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۴۴

 

جز صانع بی همال قیومی نیست

مصموع بجز هالک معدومی نیست

در عالم حق که خود حقیقت همه اوست

عالم بمثل نقطه موهومی نیست

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۴۵

 

چندان فلک آن سنگ که آتش نگداخت

بر من بفلاخن حوادث انداخت

کاعضای وجودم همه در هم بشکست

مغزم به میان استخوانهابگداخت

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۴۶

 

چشم فلک از دیدن دردم خیره ست

روزم چو شب فراق یاران تیره ست

چون بیماران فتاده بختم از پای

کز زهر حوادثش بکام جیره ست

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۴۷

 

چرخی تو و نیکوئی یکی اختر تست

مهری تو و آفتاب نیلوفر تست

مه نعل سمند و دلبری میدان کن

کاین چرخ کهن شعبده بازیگر تست

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۴۸

 

چوگان غمم من و بلاگوی من است

خجلت زده آتش از تف روی من است

دهقان غم عشقم و خونابه چشم

چون آتش بگداخته در جوی من است

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۴۹

 

چوگان شده قامتم سرم گوی خوش است

خوناب دل مرا جهان جوی خوش است

صد شعله مرا بر سر هر موی خوش است

میدان بلامرا ز هر سوی خوش است

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۵۰

 

خورشید که گرمی جهان را سبب است

از شعله آه من گرفتار شب است

ز آتشکده سینه من می خیزد

این دود سیه که حاصل تاب و تب است

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۵۱

 

خون در تن من ز شوق تو جوش گرفت

وز ناله تلخ من جهان نوش گرفت

از وصل تو عاقبت در آغوشم بود

رفتی و مرا بلا در آغوش گرفت

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۵۲

 

دل عادت چشم جنگجوی تو گرفت

جان کرد هزیمت سر کوی تو گرفت

گفتم که خط تو جانب من گیرد

آن هم طرف روی نکوی تو گرفت

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۵۳

 

دل درد تو جای جان در آغوش گرفت

جان زهر تو خوشگوار چون نوش گرفت

نظاره تو جزیه ام از دیده ستد

اندیشه تو خراجم از هوش گرفت

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۵۴

 

دل در برم آن نگار سرکش بگداخت

جان در تن من چون می بیغش بگداخت

این خون جگر نیست مگر از تف دل

در بوته دیده من آتش بگداخت

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۵۵

 

در هجر تو پیمانه غم لبریز است

پرویزن دیده بی تو محنت بیز است

شعله ز تنم بجای مو میروید

این شور زمین غم چه آتش خیز است

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۵۶

 

در کین کس این چه رخ بر افروختن است

جانها خود از آتش تو سوختن است

خونریزی ما به غمزه تعلیم مکن

کی شعله کشی به آتش آموختن است

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۵۷

 

دل بازدیده گوی چوگان بلاست

بازم مژه از تو نوک پیکان بلاست

آن جلوه جاودانه دیدم گفتم

جولان سمند عشق و میدان بلاست

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۵۸

 

در سینه من که او شبستان وفاست

این دانه غم دل است یا تخم جفاست

این عمر من است یا شرر زار غم است

وین چشم من است یا کمینگاه بلاست

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۵۹

 

دریای بلاخوی جبین دل ماست

خاکستر محنت از زمین دل ماست

بر تیغ تو چون دست نثار افشانیم

جان رقص کنان در آستین دل ماست

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۶۰

 

در قالب فطرت از تو جان دگر است

در تن ز خیال تو روان دگر است

در محور آسمان استعدادت

هر نقطه محیط آسمان دگر است

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۶۱

 

دی مرکب حکمت آنکه بر گردون تاخت

بنشست و برای بنده معجونی ساخت

گفتی که مگر به هیمه هجرش پخت

کآتش ز حرارت به درونم انداخت

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۶۲

 

دستی که گرفتی سر آن زلف چو شست

پائی که ره وصل به سر می پیوست

زان دست کنون در غم دل دادم پای

زان پای کنون بر سر دل دادم دست

میرداماد
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۲۰
sunny dark_mode