مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۶
شد صبح که هرکس پی کاری گیرد
یا آنکه بدوستی قراری گیرد
خوشوقت کسی بود که از خانه برون
آید سر راه انتظاری گیرد
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۷
گفتم ز غمت عاشق حیران میرد
گفتا بگذار تا بحرمان میرد
سیراب بسر چشمه ندارد آری
از تشنه خبر که در بیابان میرد
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۸
بر لب نه شکایتم ز فردی برسد
از من به فلک نه آه سردی برسد
بیدرد نیم گر نکنم شکوه ز درد
کو صاحب دردی که بدردی نرسد
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۹
اندیشه به کنه حق تعالی نرسد
برگرد که پای فکرت اینجا نرسد
اندیشه ما خاروخس و حق دریاست
خاموش که خس به قعر دریا نرسد
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۰
گو دی رسد و بهارش از پی نرسد
در خم میم از رسیدن دی نرسد
کافیست گل داغ و می خون دلم
گو موسم گل بیاید و می نرسد
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۱
فیضی بمن از چشمه نوشی نرسد
کامم ز لب شکرفروشی نرسد
میگریم و گریهام ندارد اثری
مینالم و نالهام بگوشی نرسد
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۲
زان ماه که روزم ز غمش شب باشد
جانم در تاب و جسم در تب باشد
جام دگران از می گلگون لبریز
پیمانه من ز خون لبالب باشد
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۳
آنرا که نه دانش و نه عرفان باشد
حاشا که ز معصیت گریزان باشد
از جرم و گنه بیخبران را چه گریز
کجکج رفتن لازم مستان باشد
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۴
هرکس که بجرگ نکته سنجان باشد
چون من نه خوش آهنگ و خوشالحان باشد
در باغ بود هزار بلبل اما
زآن جمله یکی هزار دستان باشد
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۵
از جور و جفا چو خار میباید شد
آواره ز کوی یار میباید شد
آئین وفا بهر دیاری باشد
گرد سر آن دیار میباید شد
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۶
آنم که نشاط من بکلفت ماند
صاف عیشم بدرد محنت ماند
شهد طربم بزهر حسرت ماند
صبح وطنم بشام غربت ماند
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۷
افغان که نه عمر جاودان خواهد ماند
فریاد که نه جسم و نه جان خواهد ماند
در کنج لحد از تن فرسوده ما
فرداست که مشتی استخوان خواهد ماند
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۸
نه تاج و نه تخت و نه نگین خواهد ماند
نه سلطنت روی زمین خواهد ماند
ساقی تو ز لطف شیشه و ساغر را
خالی کن و پرکن که همین خواهد ماند
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۹
از کوی غم تو سینه ریشان رفتند
یک یک ز جفای جورکیشان رفتند
گفتی که بگو چگونه ایشان رفتند
جمع آمده بودند پریشان رفتند
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۰
روزی که بکوی میفروشان بردند
از جام نخست عقل و هوشم بردند
از بادهچان دوش خراب افتادم
کز میکده امروز بدوشم بردند
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۱
چون موج گروهی که عنان تاب شدند
زین بحر و تن آسوده ز هر باب شدند
تا کشتی خویش را بساحل بردند
سرگشته صدهزار گرداب شدند
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۲
شد صبح کاجابت بدعا وابندند
حاشا که در فیض بدلها بندند
آمد شبنم فرود برخیز از خواب
زان پیش که آبرا ز بالا بندند
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۳
آنانکه بگفتگو بدانش ثمرند
وآنان که بزهد در جهان نامورند
مشنو ز پرستش حق ار لاف زنند
یاران خداپرست قوم دگرند
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۴
شاهان جهان که از صدای کوسند
مست و گه رحلت همه تن افسوسند
با دست تهی روند آخر هرچند
کیخسرو و کیقباد و کیکاووسند
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۵
آنانکه نه از خیل خردمندانند
نیک و بد خویش را ز گردون دانند
از چرخ مکن شکوه که هرگردنده
گردد بهمان روش که میگردانند