گنجور

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۹

 

گفتی که به شیرمردی آرم زیرت

واندازم در معرض صد شمشیرت

من شیر بدم گیرم و شمشیر بدست

نز شیر بترسم و نه از شمشیرت

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۰

 

چون لاله مرا دلی ست پرخون پیوست

برکنده شکوفه وار چون نرگس مست

در عشق چو گل فتاده از دست به دست

چون نیلوفری عاشق و خورشیدپرست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱

 

دل دوش ز سهم تیر آن نرگس مست

شد در خم آن زلف چو زنجیر و نشست

مژگان تو تیز گشت و با زلفت گفت

کآنجا که زره گر است پیکان گر هست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲

 

گرچه ز مه و مهر به رخ بردی دست

خود بین مشو و مباش آئینه پرست

کاین آینه بس آینه رخ را دیده ست

کز زنگ اجل تیره شد و آینه هست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۳

 

در راه تو سر باخته ام گام نخست

واندر طلبت نگشتم از سختی سست

جم جام جهان نما بدین رنج نیافت

خضر آب حیات را بدین سعی نجست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۴

 

در سایه تو چو یافتم جای نشست

اسباب فراغتم به اقبال تو هست

یک چیز دگر هست که می باید و نیست

کز وی دو سه من شبی سه تن گردد مست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۵

 

دی ماه تمام من مه نو می جست

مه جست ز ناتمامی از پیشش چست

گفتم برو ای مه که نمانده ست شکی

یک ماه نو و روزه سی روز درست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۶

 

گفتم که به اندیشه و با رای درست

خود را به دراندازم ازین واقعه چست

کز مذهب این قوم ملالم بگرفت

هر یک زده دست عجز در شاخی سست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۷

 

ای سخت دل سنگ تو وی عهد تو سست

در مهر چه کاهلی و در کینه چه چست

دشمن مشو ار چه خود مرا دوست نئی

پیمان مشکن اگرچه خود نیست درست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۸

 

چون عهد شکستنت مرا گشت درست

بر دل بستم سنگ شکیبائی چست

گر مهر تو کم شود نگویم با ماست

ور جان ببری چو دل نگویم با تست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۹

 

آن مهر گسل با دگری زان پیوست

تا بگسلد آن رگی که با جان پیوست

بر دیده نهم دست چو بر من گذرد

تا با دگران نبینمش دست به دست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۰

 

در آنکه زدی دست ره امن ببست

وز شومی ات ادبار به گردن پیوست

دریاب که این سر سبکی آشفته ست

زنهار که آن معربدی بدمست است

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۱

 

تا آن دل سنگین تو عهدم بشکست

با هر که جهان طبع تو اندر پیوست

بر دیده نهم دست چو بر من گذری

تا باد گران نبینمت دست بدست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۲

 

چشم تو مرا به تیر مژگان خسته ست

زلف تو مرا به تار موئی بسته ست

دریاب که این سر سبکی آشفته ست

زنهار که آن معربدی بدمست ست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۳

 

گل پیش رخت ز رنگ و بو دست بشست

سرو از قد تو چو بید لرزان شد و سست

من گل نشنیدم که چو روی تو دمید

من سرو ندیدم که به بالای تو رست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۴

 

چون دست اجل شیشه عمرت بشکست

خون گرید جام و دیده نرگس مست

چون ساغر لاله باد پرخون دل آنک

در ماتم تو شراب گیرد در دست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۵

 

چون رای تو با رای مخالف شد راست

عهد بد و پیمان کژت عمرم کاست

روزی که دل از مهر تو مه بردارم

عذرم به هزار سال نتوانی خواست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۶

 

محرومی وصل تو دل و جانم کاست

شد طبع کژت به رغم من با همه راست

روزی که امید از تو به یکره ببرم

عذرم به هزار سال نتوانی خواست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۷

 

گوژ از پی خیر مستراحی آراست

کش گند بخاست از زمین تا جوزاست

آنکس که ز خیر او چنین خیزد گند

بنگر که زشر او چه خواهد برخاست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۸

 

خاکی که به فرمان تو از ره برخاست

طاقی شد و جفت بارگاهش جوزاست

گر چرخ به فرمان تو سر درنارد

با خاک رهش کند تف قهر تو راست

مجد همگر
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۲۸
sunny dark_mode