گنجور

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱

 

شوخی که مرا درگه و بیگه سوزد

صد بارم اگر سوخت دگر ره سوزد

آتش چون سوخت میکند دوری و او

اول دوری کند پس آن گه سوزد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲

 

آن تازه نهال چند سرکش باشد

وز گریه زار من مشوش باشد

اشکم نمک است و دل خونین آتش

تا چند نمک بر سر آتش باشد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۳

 

چون کار تو دل شکستن من باشد

گفتم هنگام باز رستن باشد

کی دانستم که دل بچینی ماند

پیوستن او فزع شکستن باشد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۴

 

تا کی رخم از گلاب گلگون باشد

دل برکندم چند جگر خون باشد

دی میرفتی ز چشم و جانم میرفت

رفتی ز دل امروز دلم چون باشد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۵

 

آن چشم که فتنه دل و دین باشد

دانی ز چه روی خواتش آیین باشد

نزدیک بود به صبح پیشانی تو

نزدیک به صبح خواب شیرین باشد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۶

 

آن را که به ایزد سر و کاری باشد

رنجش از خلق سخت کاری باشد

اول دل پاک دارد آخر دامن

گر بر دل و دامنت غباری باشد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۷

 

هر روز دلم را اسیر خالی باشد

وز عشق توام بدل خیالی باشد

خورشید جهان محنتم من، چه عجب

گوهر روزم از نو زوالی باشد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۸

 

عاشق شب وصل یار هم درد کشد

بار غم چرخ ناجوانمرد کشد

خورشید گرفته در بغل صبح هنوز

که جامه درد که نفس سرد کشد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۹

 

تا یار سیه بیهوش چو بخت من شد

بخت سهیم رشک من روشن شد

رو پاک سیاه است بر اطراف رخش

یا آن که شبم به روز آبستن شد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۰

 

شوخی که دلش داغ دل گلشن شد

زینش چه که رخت او چو بخت من شد

گر ماه چهارده شب کرد لباس

مه تیره بگشت بلکه شب روشن شد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۱

 

هرچند که عمر مایه ناز آمد

از عمر عزیز یار ممتاز آمد

چون عمر گذشت برنمیگردد یار

صد بار گذشت بر من و باز آمد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۲

 

شوخی که جفا به از وفا میداند

گویند که حال دل ما میداند

من از دلش این گمان ندارم دیگر

سرّ دل هر بنده خدا میداند

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۳

 

دونی دو که مردهای بنگ و برشند

وز نشاء بنگ دایم اندر عرشند

در خانه مگو بنگ ندارند ایشان

کانجا شب و روز قرض خواهان فرشند

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۴

 

مرغ دل من هم به رو هم بال افکند

حال تو دل مرا بدین حال افکند

بس بود برای بردن دل، چشمت

از بهر چه خال را بدنبال افکند

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۵

 

تا جان تو عزم رفتن از تن نکند

در سینه خیال یار مسکن نکند

تا شب نشود روز تو عاشق نشوی

در روز کسی چراغ روشن نکند

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۶

 

عاشق باید که از طلب ننشیند

وز هرچه نه یار دامن اندر چیند

جای تو بود دیده به خوابش ندهم

چون دوست به جای دوست دشمن بیند

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۷

 

جمعی که ثنات رایگان میگویند

مغرور مشو که از زبان میگویند

هستند چو کوه در خوش آمدگویی

هر چیز که گفتی تو همان میگویند

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۸

 

گر تیرگی روز من غم فرسود

زانست که نورش برخ یار فزود

برد از شب من نیز درازی زلفش

بس چون شبم آنچنان درازست که بود

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۹

 

ای آن که تو را میل به گلزار بود

دانی که چرا گل همه رخسار بود

یعنی که مرا مبو که معشوقان را

از عاشق خویش روی در کار بود

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۰

 

ای آن که تو را مدار بر زور بود

گر معنی من بری کجا دور بود

از بس که حریص شهرتی میخواهی

پیش از گفتن شعر تو مشهور بود

ابوالحسن فراهانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۹
sunny dark_mode