سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۳
ابلهی کو روز روشن شمع کافوری نهد
زود بینی کش به شب روغن نباشد در چراغ
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۳
به روی خود در طماع باز نتوان کرد
چو باز شد به درشتی فراز نتوان کرد
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۳
کس نبیند که تشنگان حجاز
به سر آب شور گرد آیند
هر کجا چشمه ای بود شیرین
مردم و مرغ و مور گرد آیند
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۴
چو دارند گنج از سپاهی دریغ
دریغ آیدش دست بردن به تیغ
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۴
زر بده مرد سپاهی را تا سر بنهد
و گرش زر ندهی سر بنهد در عالم
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۵
آنان که به کنج عافیت بنشستند
دندان سگ و دهان مردم بستند
کاغذ بدریدند و قلم بشکستند
وز دست زبان حرفگیران رستند
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۵
همای بر همه مرغان از آن شرف دارد
که استخوان خورد و جانور نیازارد
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۵
اگر صد سال گبر آتش فروزد
اگر یک دم در او افتد بسوزد
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۵
تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار
بازی و ظرافت به ندیمان بگذار
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶
بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست
بس جان به لب آمد که بر او کس نگریست
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶
مبین آن بی حمیّت را که هرگز
نخواهد دید روی نیکبختی
که آسانی گزیند خویشتن را
زن و فرزند بگذارد به سختی
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶
کس نیاید به خانه درویش
که خراج زمین و باغ بده
یا به تشویش و غصه راضی باش
یا جگربند پیش زاغ بنه
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶
راستی موجب رضای خداست
کس ندیدم که گم شد از ره راست
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶
مکن فراخ روی در عمل اگر خواهی
که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ
تو پاک باش و مدار از کس ای برادر باک
زنند جامه ناپاک گازران بر سنگ
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶
به دریا در منافع بیشمار است
و گر خواهی سلامت، بر کنار است
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶
دوست مشمار آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمه حیوان درون تاریکی است
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶
نبینی که پیش خداوند جاه
نیایشکنان دست بر بر نهند
اگر روزگارش در آرد ز پای
همه عالمش پای بر سر نهند
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶
یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار
یا موج روزی افکندش مرده بر کنار
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶
ندانستی که بینی بند بر پای
چو در گوشت نیامد پند مردم
دگر ره چون نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ کژدم