گنجور

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۱

 

دست در زلف مهی باید کرد

فکر روز سیهی باید کرد

یار من بی‌سروپا خوانده مرا

فکر کفش و کلهی باید کرد

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۲

 

چه بینا گشته‌ای از بهر عیب دیگران دیدن

تو را دادند مژگانی که سرپوش نظر باشد

ز چشم افتاده از دل می‌رود رحم است بر حالش

مبادا هیچ‌کس یا رب فراموش نظر باشد

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳

 

ای شعله لاف پاکی دامن چه می‌زنی

پروانه‌ات همیشه در آغوش می‌کشد

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۴

 

تا نیافتد پرتو خورشید بر رخسار گل

با خود از دیبای ابری سایه‌بان دارد بهار

ناله‌ای کز ابر می‌آید صدای رعد نیست

عالم آب است از مستی فغان دارد بهار

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۵

 

بی‌تابی دل ساخت مرا چون کف خاکی

ویران شود آنجا که بود زلزله بسیار

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۶

 

ز دانایی شنیدم گنج در ویرانه می‌باشد

بنای خانه دل هر قدر ویران شود بهتر

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۷

 

ره خلق دادی به خود جاده باش

به این وادی افتادی افتاده باش

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۸

 

عین بینایی است چشم از عیب مردم دوختن

پرده‌پوشی کن که در این پیرهن بی‌جاست چاک

قصاب کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۹

 

از سینه و دل ما نشنید کس صدایی

مردیم از جدایی ای سنگدل کجایی

محمل گذشت و لیلی نشنید زاری ما

تا گرد کاروان هست ای ناله دست و پایی

در مذهب نکویان کفر است چین ابرو

[...]

قصاب کاشانی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode