انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۰
در وصل تو عزم دل من روز نخست
آن بود که عمر با تو بگذارم چست
کی دانستم که بعد از آن عزم درست
آن روز به خواب شب همی باید جست
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱
آتش به سفال برنهادی ز نخست
پس با خاکم به در برون رفتی چست
با این همه باد کبر کاندر سر تست
از آب سبو کی آیدم با تو درست
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲
دستم که به گوهر قناعت پیوست
پر بود و نبود آز را بر وی دست
با دست طمع مگر شبی عهدی بست
روز دگرش غیرت همت بشکست
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳
جدت ورق زمانه از جور بشست
عدل پدرت سلسلها کرد درست
ای بر تو قبای جاهشان آمد چست
هان تا چه کنی که نوبت دولت تست
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۴
هجری که به روز غم مبادا دل و دست
بر دامن دل که گرد ننشست نشست
وصلی که چو دل به دست بودی پیوست
دردا که ازو درد دلی ماند به دست
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۵
جانا به تن شکسته و عزم درست
عمریست که دل در طلب صحبت تست
وامروز که نومید شد از وصل تو چست
در صبر زد آن دست کز امید بشست
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۶
ای شاه ز قدرتی که در بازوی تست
تیر تو به ناوک قضا ماند چست
ورنه که نشاند این چنین چابک و چست
پیکان دوم بر سر سوفار نخست
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۷
با موزه به آب در دویدی به نخست
تا خرمن من به باد بردادی چست
چون تیز شد آتش دلم گشتی سست
خاکش بر سر که او نه خاک در تست
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۸
کار تنم از دست دلم رفت ز دست
بیچاره دلم به ماتم جان بنشست
جان دل ز جهان بربد و رخت اندر بست
سازم همه این بود که در کار شکست
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۹
دل در خم آن زلف معنبر بنشست
جان گفت که دل رفت وزین غمکده رست
من هم پی دل روم به هر حال که هست
مسکین چو به لب رسید پایش بشکست
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۰
بوطالب نعمه ای گشادهدل و دست
با دست و دلت بحر و فلک ناقص و پست
هر زیور کان خدای بر جد تو بست
جز نام پیمبری دگر جملهت هست
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۱
ای صبر ز دست دل معشوقهپرست
این بار به دامن تو خواهم زد دست
کو باز مرا بر آتش دل بنشاند
واندر سر زلف یار ساکن بنشست
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲
دی میشد و از شکوفه شاخی در دست
گفتم به شکوفه وعده بود این آن هست
برگشت و به طعنه گفت ای عشوهپرست
نشنیدی که هرچه بشکفت نه بست
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳
از حادثهای که هرچه زو گویم هست
هرچند که بشکست مرا هیچ نبست
گفتند شکستهای به دست آور دست
آوردهام آن شکسته لیکن هم دست
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴
دی با تو چنان شدم به یک خاست و نشست
کز من اثری نماند جز باد به دست
از شرم بمیرم ار بپرسی فردا
کان دلشده زنده هست گویند که هست
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۵
گفتند که شعر تو ملک داشت به دست
گفتم عجبا و جای این معنی هست
او فرع و چنان دلیر در بحر نشست
من اصل و به بیم در ز جیحون پیوست
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶
ای عهد تو عید کامرانی پیوست
افتاد بهار پیش بزم تو ز دست
زیبندهتر از مجلس تو دست بهار
بر گردن عید هیچ پیرایه نبست
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۷
گفتند که گل چمن به یکبار آراست
برخاست و کلید باغ و کاشانه بخواست
گل گفت که با او نبود کارم راست
دانی چه گلابخانه را راه کجاست
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸
در کوی تو هیچ کار من ناشده راست
ایام به کین خواستن من برخاست
واخر به دلت گذر کند چون بروم
کان دلشده کی رفت و چگونهست و کجاست
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹
عدل تو زمانه را نگهدار بس است
تایید تو دین و ملک را یار بس است
چون کار جهان کلک تو میدارد راست
تا هست جهان کلک تو بر کار بس است