ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۶
نمیدانم سرشکم تا یکی خون در جهان باشد
از آن ترسم که راه نالهام بر آسمان بندد
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۷
مشام گیرم و در گلستان روم ترسم
که با نسیم گل آمیخته شود بویش
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۸
زهی ز زلف کج است زخم مشک
پناه برده ز روی تو هم به روی تو نور
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۹
از من خبر ندارد، با آن که درویش
جا کردهام به سان خیال اندر آینه
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۰
پیش قدرت لاف زد روزی ز رفعت آسمان
وین زمان از شرم نتواند که سر بالا کند
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۱
به داغ تازه دلم را سر دگر باشد
عزیزتر بود آن گل که تازهتر باشد
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۲
چه شد که باد صبا دورم افکند زدرش
بهر کجا که روم خاک کوی او باشم
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۳
می توانستم به کویش با صبا رفتن، ولی
آن چنانم سوخت هجرانش که خاکستر نماند
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۴
لاف دلتنگی و صبر از یار ناید باورم
دل اگر تنگت چون گنجد شکیبایی در او
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۵
دگر ز هجر که نالم که در کنار منی تو
تو در دلی و دل از دیده در کنار من آید
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۶
به چاک سینه شناسند عشقبازان را
وگرنه کیست که بی چاک پیرهن باشد
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۷
در مجلس ما دیده بی گریه خونین
بی قدر چو پیمانه خالی ز شراب است
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۸
در گلستان گر گلی بودی به رنگ یار من
همچو بلبل در گلستان ناله بودی کار من
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۹
میان یار و جان فرقی نمیداند دل عاشق
بلی دیوانه هرگز دوست از دشمن نمیداند
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱
نموده صبح صادق جامه پاره
فتاد، لرزه بر جان ستاره
در آن مجلس که خلد جاودان بود
ز آثار جمالش هم چنان بود
که گر از چشم پابیرون نهادی
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲
بنام آن که در دنیای فانی
دهد از عشق عمر جاودانی
ز چاک سینه هردم بیش از پیش
در رحمت گشاید بر دل ریش
بدان بی خود که از نازی بسوزد
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴۵
رد صله ی خواجه نه زان بود که کم بود
حقا که چنین است خدایا تو گواهی
منت نتوانم به کم و بیش کشیدن
چون بر نتوان داشت چه کوهی و چه کاهی