گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۴۱

 

غم بدل های مشوش چه تواند کردن؟

درد با جان بلاکش چه تواند کردن؟

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۴۲

 

از تو ای حادثه ارباب فنا را چه زیان؟

برق با خرمن آتش چه تواند کردن؟!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۴۳

 

ای تاجر قلمرو هستی، نبسته بار

از چشم خفته خیمه بدشت عدم مزن

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۴۴

 

ز لطف حق شمر با خویشتن احساس مردم را

اگر ریزش کند ابر، ای گلستان شکر دریا کن

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۴۵

 

قامت از پیری چو خم شد، دل ازین ویران بکن

بر تو چون این تیغ کج شد راست، دل از جا بکن

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۴۶

 

ای آنکه محو خویش در آیینه گشته‌ای

ما هم نه‌ایم بی‌تو، به ما هم نگاه کن

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۴۷

 

نگردد مرد کامل تا نیاید از وطن بیرون

نفس کی حرف گرد تا نیاید از دهن بیرون؟!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۴۸

 

چو افروزد رخش، سوزد دل و دین

چو در پا شد لبش، برخیز و بر چین

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۴۹

 

تا نگردد کشته تیغش پس از من دیگری

گرمی خونم گرفت آب از دم شمشیر او

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۵۰

 

دلم مجنون و، لیلی آن نگاه عشوه ساز او

طناب خیمه لیلی است مژگان دراز او

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۵۱

 

برد از من تاب، تاب سنبل گیسوی او

طاقتم شد طاق، از طاق خم ابروی او!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۵۲

 

بر نمیدارد شکن، دست از سر گیسوی او

بر نمیگیرد عرق، چشم از رخ نیکوی او

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۵۳

 

صفحه هر برگ این گلشن بود رویی به تو

جنبش هر نو نهال ایمای ابرویی به تو

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۵۴

 

منعم بیا جهان را قسمت کنیم باهم

خرجی زمال از ما، دخلش تمام از تو

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۵۵

 

بلبل از گل چند؟ ز آن رخسار زیبا هم بگو!

قمری، از سرو است بس! ز آن قد رعنا هم بگو!!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۵۶

 

تو ز من یک جان گرفتی، من ز تو چندین نگاه

هرکجا از خویشتن می‌گویی، از ما هم بگو!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۵۷

 

چون نگردد حال بر مفلس ز شرم قرض خواه؟

میرود از دیدن خورشید رنگ از روی ماه!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۵۸

 

ای از خودی و هستی، بر خویش دل نهاده

وز بیخودی و مستی خود را به باد داده

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۵۹

 

ته ته پری رخانند، جا کرده در ته خاک

قد قد سهی قدانند، بر روی هم فتاده

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۶۰

 

از اینکه دربه‌دری، پیش دوست جای نداری!

ز خلق می‌طلبی نان، مگر خدای نداری؟!

واعظ قزوینی
 
 
۱
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴