گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۲۱

 

ز بس نومیدی از امیدهای خویشتن دیدم

ز امیدی که هم در ناامیدی هست، نومیدم

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۲۲

 

شعله بیرون نتواند شدن از جاده شمع

من دل از قامت رعنای تو چون بردارم؟!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۲۳

 

بیاد طره اش، از آه خود دودی بسر دارم

بجای زلف او، زنجیر اشکی در نظر دارم

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۲۴

 

نمیگیرد کسی از خاک راهم از گرانقدری

شکایتهای ابنای زمان را از هنر دارم

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۲۵

 

ضعیف و ناتوان کرده است از بس دوری یارم

چو مغز استخوان در نی بماند تا ناله زارم

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۲۶

 

می‌روم سوی وطن، حسرت به غربت می‌کشم

کس نبیند آنچه من از دست فرقت می‌کشم!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۲۷

 

چنان از صحبت گردنکشان گریزانم

که همچو سیل گریزد ز کوه افغانم!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۲۸

 

پا بسته جهانی، دلخوش که سالکم من

پایت چو سرو در گل، خرم که من روانم!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۲۹

 

ما از شکست خویش رخ یار دیده ایم

این باغ را ز رخنه دیوار دیده ایم

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳۰

 

خاک راه خصم گشتیم و، ز دعوی تن زدیم

خاک، ما از گرد خود بر دیده دشمن زدیم

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳۱

 

چشم بستیم از جهان، تا آشنای او شدیم

از غبار درگه او، گل بر این روزن زدیم!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳۲

 

ما نه از بهر خدا دیده گریان داریم

اشک خونین ز پی نعمت الوان داریم

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳۳

 

آشنا نیست بهم ظاهر و باطن ما را

خویش گیریم و، سخنهای مسلمان داریم

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳۴

 

برده است از بس بفکر آن نگار جانیم

گشته موی کاسه زانو خط پیشانیم

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳۵

 

گر بیاد شعله خوی تو افغان سرکنیم

هر کجا چون شعله بنشینیم، خاکستر کنیم

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳۶

 

از حیا حرفش نیاید بر زبان کلک ما

صفحه را از رشته نظاره گر مسطر کنیم

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳۷

 

وقت نظاره صنع، در چشم اهل عرفان

هر پره گلی هست یک پره بیابان!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳۸

 

در آن گلشن که خواهد نکهت او جلوه گر گشتن

حباب آسا هوا را میتوان بر گرد سر گشتن

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳۹

 

هست قفل کارهای بسته را از خود کلید

هر کجا سنگی است دارد آتشی در خویشتن

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۴۰

 

رعشه بر اعضا فتاد و، وقت رحیل است

جنبش دندان بود نشان فتادن

واعظ قزوینی
 
 
۱
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴