گنجور

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۹۲

 

حاشا که دلم ز شب‌نشینی سیر است

یا ساقی ما بی‌مدد و ادبیر است

از خواب چو سایه عقل‌ها سر زیر است

فردا ز پگه بیا که امشب دیر است

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴۱

 

زان روی که دل بستهٔ آن زنجیر است

در دامن تو دست زدن تقدیر است

چون دست به دامنش زدم گفت بهل

گفتم که خموش روز گیراگیر است

مولانا
 

اهلی شیرازی » رباعیات گنجفه » صنف سیم شمشیر است که بیش برست » برگ هفتم شش شمشیر است

 

ای آنکه زبون آهویت صد شیر است

سر پنجه آفتاب دستت زیر است

بر خصم تو شمشیر کشد از همه سو

کز شش جهت او سزای شش شمشیر است

اهلی شیرازی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۴۳

 

در باغم و دل شکارگاه شیراست

نگشوده نظر دل از تماشا سیر است

چون دیده گشایم که چمن بیگانه ست

چون سینه گشایم که هوا شمشیر است

عرفی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷

 

گفتم سفری کنم اگر تقدیرست

دلگیری فارس را سفر تدبیر است

اما چکنم که آب چشم تر من

چون خاک سر کوی تو دامنگیر است

ابوالحسن فراهانی
 

هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶

 

این تیغ که شیر فلکش نخجیر است

شمشیر وکیل آن شه کشورگیر است

پیوسته کلید فتح دارد در مشت

آن دست که بر قبضهٔ این شمشیر است

هاتف اصفهانی
 
 
sunny dark_mode