گنجور

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۰

 

ای عارض و خط تو شده صبح و شام چشم

دل گشته خاص تو زنظرهای عام چشم

تا عشق تو درین دل تاریک ره برد

شد نور شمع تعبیه در پیه خام چشم

زآن ساعت خجسته که هندوی چشم کرد

[...]

سیف فرغانی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۵

 

تا کی دهم به دست تماشا زمام چشم

فالی زنم که گریه بر آید بنام چشم

ای گریه بی مضایقه از در درآ که من

هر دم به خون دل بنویسم سلام چشم

از بس که حیرت آمد و بیگانگی فزود

[...]

عرفی
 
 
sunny dark_mode