مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰۰
عالم گرفت نورم بنگر به چشمهایمنامم بها نهادند گر چه که بیبهایم
زان لقمه کس نخوردهست یک ذره زان نبردهستبنگر به عزت من کان را همیبخایم
گر چرخ و عرش و کرسی از خلق سخت دور استبیدار و خفته هر دم مستانه می برآیم
آن جا جهان نور است هم حور و هم قصور استشادی و بزم و […]

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۰
هستم ز جان غلامت اما گریز پایم
صد بارم ار فروشی بگریزم و بیایم
گاهم رقیب خوانی گاهی سگ در خود
آن نام را نخواهم وین لطف را نشایم
دل را صبوری از تو یک لحظه نیست ممکن
صد بارش آزمودم دیگر چه آزمایم
بست از تف دلم زنگ آیینه وار گردون
اکنون ز صیقل آه آن زنگ می زدایم
هرگه به قصد […]
