گنجور

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵۰

 

در حشر گر از زلف تو بویی بمن آید

برخیزم از آن پیش که جان سوی من آید

شد سینه گلستان زتو تا چاک نمودم

شاید که ازین رخنه نسیمی به من آید

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵۳

 

عمریست که دل راه به دلدار ندارد

بار از دلم و دل خبر از یار ندارد

امروز کسی در پی دلجویی من نیست

این شیشه شکسته است خریدار ندارد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵۷

 

ای دل من و آزادی ازین زمزمه بس کن

اندیشه یی از طعنه ی مرغان قفس کن

ای جان منم و نیم نفس بی هده مخروش

محتاج به آهم، نکنی ضبط نفس کن

ابوالحسن فراهانی
 
 
sunny dark_mode