مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۲۷
گر من مستم ز روی بدکرداری
ای خواجه برو تو عاقل و هشیاری
تو غره به طاعتی و طاعت داری
این آن سر پل نیست که میپنداری
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۲۸
گر نقل و کباب و بادهٔ ناب خوری
میدان که به خواب در، همی آب خوری
چون برخیزی ز خواب باشی تشنه
سودت ندهد آب که در خواب خوری
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۲۹
گرنه حذر از غیرت مردان کنمی
آن کار که دوش گفتهام آن کنمی
ور رشک نبودی همه هشیاران را
بیخویش و خراب و مست و حیران کنمی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۳۰
گرنه کشش یار مرا یار بدی
با شاه و گدا مرا کجا کاربدی
گرنه کرم قدیم بسیار بدی
کی یوسف جان میان بازار بدی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۳۱
گر هیچ نشانه نیست اندر وادی
بسیار امیدهاست در نومیدی
ای دل مبر امید که در روضهٔ جان
خرما دهی، ار نیز درخت بیدی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۳۲
گر یک نفسی واقف اسرار شوی
جانبازی را به جان خریدار شوی
تا مست خودی تو تا ابد تیرهستی
چون مست از او شوی تو هشیار شوی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۳۳
گر یک ورق از کتاب ما برخوانی
حیران ابد شوی زهی حیرانی
گر یک نفسی به درس دل بنشینی
استادان را به درس خود بنشانی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۳۴
گفتم به طبیب دارویی فرمایی
نبضم بگرفت از سر دانایی
گفتا که چه درد میکند بنمایی
بردم دستش سوی دل سودایی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۳۵
گفتم صنما مگر که جانان منی
اکنون که همی نظر کنم جان منی
مرتد گردم گر ز تو من برگردی
ای جان جهان تو کفر و ایمان منی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۳۶
گفتم صنمی شدی که جان را وطنی
گفتا که حدیث جان مکن گر ز منی
گفتم که به تیغ حجتم چند زنی
گفتا که هنوز عاشق خویشتنی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۳۷
گفتم که چونی مها خوشی محزونی
گفتا مه را کسی نپرسد چونی
چون باشد طلعت مه گردونی
تابان و لطیف و خوبی و موزونی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۳۸
گفتم که دلا تو در بلا افتادی
گفتا که خوشم تو به کجا افتادی
گفتم که دماغ را دوا باید، گفت
دیوانه توی که در دوا افتادی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۳۹
گفتم که کدامست طریق هستی
دل گفت طریق هستی اندر پستی
پس گفتم دل چرا ز پستی برمد
گفتا زانرو که در درین دربستی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۴۰
گفتند که هست یار را شور وشری
گفتم که دوم بار بگو خوش خبری
گفتا ترش است روی خوبش قدری
گفتم که زهی تهمت کژ بر شکری
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۴۱
گفتی که تو دیوانه و مجنون خویی
دیوانه توی که عقل از من جویی
گفتی که چه بیشرم و چه آهن روی
آئینه کند همیشه آهن روی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۴۲
گوهر چه بود به بحر او جز سنگی
گردون چه بود بر در او سرهنگی
از دولت دوست هیچ چیزم کم نیست
جز صبر که از صبر ندارم رنگی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۴۳
گوئی که مگر به باغ رز رشتهامی
یا بر رخ خویش زعفران کشتهامی
آن وعده که کردهای رها مینکند
ور نی خود را به رایگان کشتهامی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۴۴
کی پست شود آنکه بلندش تو کنی
شادان بود آنجا که نژندش تو کنی
گردون سرافراشته صد بوسه زند
هر روز بر آن پای که بندش تو کنی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۴۵
کیوان گردی چو گرد مردان گردی
مردی گردی چو گرد مردان گردی
لعلی گردی چو گرد این کان گردی
جانی گردی چو گرد جانان گردی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۴۶
لب بر لب هر بوسه ربائی بنهی
نوبت چو به ما رسد بهائی بنهی
جرم را همه عفو کنی بیسببی
وین جرم مرا تو دست و پائی بنهی