گنجور

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

گر زر گردی جفا عیار تو بود

ور گل گردی برگ تو خار تو بود

ای دشمن آنکه دوستدار تو بود

بی یار بود هر آنکه یار تو بود

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

چون در چشمم ز حسن تو زیبی زد

آن تافته زلف بر دلم شیبی زد

اندیشه چو باروی تو آسیبی زد

از دور زنخدان توام سیبی زد

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

رویی که چو او چرخ فلک ننگارد

قدی که چو او زمانه بیرون نارد

با این همه داد سخت اندک دارد

خوی گردد اگر چشم برین بگذارد

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

چون روی هوا دوش به قیر اندودند

تا روز همه تپان و لرزان بودند

بر تارک من ستارگان نغنودند

گویی که همه بر تن من بخشودند

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۰

 

گر خون نشود قوت جانم که دهد

ده سال به اطلاق زبانم که دهد

در زندان نهان رایگانم که دهد

آبم متعذرست نانم که دهد

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۱

 

اندر ریشم همه خسک پاک برید

گوریش خسک گفت مرا هر که بدید

این محنت بین که بر من از حبس رسید

کز ریش همه شبم خسک باید چید

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

ترسم ما را ستارگان چشم کنند

تا زود رسد ز دور در وصل گزند

خواهی تو که روز ناید ای سرو بلند

زلف سیه دراز در شب پیوند

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

چرخ فلک از قضا یکی پیکان زد

زانو به زمین زد و مرا بر جان زد

گفتم چه زنی بیوفتادم کان زد

والله که چنین زخم دگر نتوان زد

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۴

 

در هند کمال جود موجود آمد

صد کوکبه شجاعت و جود آمد

بر چرخ ستاره ای که مسعود آمد

در طالع شیرزاد مسعود آمد

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

چون بنشینند و مطربان بنشانند

انصاف طرب ز آدمی بستانند

سوزند سپند و نام ایزد خوانند

بر مرکب شیرزاد در افشانند

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

آن را که ز بخت دستیاری باشد

باید که ز طبع در بهاری باشد

باشد زینسان که گفتم آری باشد

آنجا باشد که اختیاری باشد

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

در عشق تو جانم انده ناب خورد

وز دیده من فراق تو خواب خورد

چون ز آتش هجر تو دلم تاب خورد

غمهات چنان خورد که یک آب خورد

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۸

 

آنان که سر نشاط عالم دارند

پیوسته بنای طبع خرم دارند

ای نای ز تو همه جهان غم دارند

تو آن نایی کز پی ماتم دارند

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۹

 

خون در تن من که اصل نیروست نماند

وان اصل که طبع و دیده را خوست نماند

بر من به جز از نام تو ای دوست نماند

چون چنگ توام به جز رنگ و پوست نماند

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۰

 

تا خط چو دود تو دل از من بربود

گر روی چو آتشت به من روی نمود

از ریختن آب دو چشمم ناسود

آری نه عجب که آب چشم آرد دود

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۱

 

آن بت که دل مرا فرا چنگ آورد

شد مست و به سوی رفتن آهنگ آورد

گفتم مستی مرو سیه جنگ آورد

چون گل بدرید جامه و رنگ آورد

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۲

 

با من فلک از خشم همی دندان زد

هر زخم که زد چو پتک بر سندان زد

تیری ز قضا راست مرا بر جان زد

دشوار آمد مرا که سخت آسان زد

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۳

 

ای شاه فلک متابع کام تو باد

اقبال جهان دولت پدرام تو باد

آرایش مملکت به ایام تو باد

مسعودی و ایام تو چون نام تو باد

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۴

 

در باغ هنر تخم وفا کاشت خرد

تن را به هوای خویش بگذاشت خرد

رنج از دل رنج دیده برداشت خرد

ناآمده را آمده پنداشت خرد

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۵

 

صالح تن من ز عشق دامن بفشاند

تا مرگ قضای خویشتن بر تو براند

دل تخته درد و ناامیدی برخواند

شادی و غمم تو بودی و هر دو نماند

مسعود سعد سلمان
 
 
۱
۶
۷
۸
۹
۱۰
۲۱
sunny dark_mode