ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۵
در وحدت کاینات آنرا که شکیست
در بادیه شرک اسیر شرکیست
در آینه گر نگه کنی صورت خویش
ظاهر دو نمایدت ولی هر دو یکیست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۶
هر کو بسعادتی رسد روزی بیست
زانپس بشقاوتش بسی باید زیست
بنگر بگل تازه و زوگیر قیاس
کاندر پی یک خنده که زد چند گریست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۷
گر هر چه کند بنده بتقدیر خداست
گفتن که بداست کار میخواره خطاست
گیرم که برآنچه کرد مأجور نگشت
باری چو مطیع بود مأخوذ چراست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۸
در راه یقین مرد درنگی هیچست
در عالم توحید دورنگی هیچست
تو لعبتکی بیش نئی ای سره مرد
با اهل نظر شوخی و شنگی هیچست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۹
مائیم و می ناب و بتی خوب سرشت
نه بیم ز دوزخ و نه امید بهشت
گر دوست بدستست فراغت دارم
از کعبه و بتخانه و محراب و کنشت
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۰
هر کو دهنت ای بت جانی دیدست
سر چشمه آب زندگانی دیدست
زنگار گرفت و خون دل بسته ز غم
تا از دهنت شکر فشانی دیدست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۱
حاصل چه از این که صورت خواجه نکوست
چون مغز نبیندش خرد در خور پوست
گفتند رسیدی بر او گفتم نی
لاخل و لاخمر خرد هر که خور اوست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۲
می از شر و شور و عربده خالی نیست
خوشتر ز خوشیش ذوقکی حالی نیست
من بر سر این ذوقم و با جمله صفا
با کس غرضیم جاهی و مالی نیست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۳
سید پسرا روی تو ماه ختن است
بالات براستی چو سرو چمن است
گر پسته شیرین تو خندان نشدی
معلوم کجا شدی که هیچت دهن است
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۴
دیوانه دلم که میل طبعش بهواست
در کوی بتان کارگهی میآراست
بر کار چنان شیفته سودائی
زنجیر سر زلف کژت آمد راست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۵
چون باد صبا غنچه گلرا بشکافت
وز نکهتش آفاق دم غالیه یافت
خرم دل آنکه از پی عیش صبوح
چون بلبل مست سوی گلزار شتافت
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۶
در خاطرم این لطیف مصراع گذشت
کاحوال جهان بسکه بانواع گذشت
ای بس شه با تیغ که بر اسب غرور
چون باد بدست ماند و اتباع گذشت
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۷
صاحب نظری خوش سخنی فرمودست
بشنو که از آن مغز خرد آسودست
گفتست که زشت و نیک چون بر گذر است
نابوده چو بوده-بوده چون نابودست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۸
هر چیز که در ازل بدان فرمان نیست
کردن طلبش کار خردمندان نیست
وانچیز که بهر تو مقدر گشتست
گر میطلبی ورنه از آن حرمان نیست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۹
دی گفت یکی که داشت با من دل راست
کای ابن یمین وجه معاشت ز کجاست
گفتم که ز انبار کسی روزی ماست
کانرا نبود بهیچوجهی کم و کاست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۰
گردون که سوی سفله و دونش نظرست
منگر تو بدو که سخت بی پا و سرست
آخر فلکا چه دور داری که در او
هر جام تو ناگوار تر از دگرست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۱
هر روز ترا بمن گمانی دگرست
هر لحظه مرا ز تو زیانی دگر است
هر چند ترا جهان بکامست ولیک
بیشک پس ازینجهان جهانی دگر است
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۲
گفتم دل من گرچه که غرق خونست
وین محنت و غم از ستم گردونست
در خاطر من رباعیی می گذرد
وینست رباعی بشنو تا چونست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۳
در عهد تو گلزار ثنا مدروس است
الا ز تو آز از همه کس مأیوس است
کان با کف چون بحر تو میزد لافی
از گفتن بیهوده چنان محبوس است
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۴
سلطان گل ار چه با بسی برگ و نواست
هر چند که زر دوخته بر چین قباست
دیدم که گشاده کف بپیش بلبل
با آنهمه برگ زو نوائی میخواست