گنجور

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

ای آن که روی به کوی بیداد گرم

چون باز آیی مپرس اینجا خبرم

جایی دگرم بجو که تا آمدنت

خواهد برون اشک به جای دگرم

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

روزی که ز روح بند تن بردارم

دانی ز چه باز دیده تر دارم

تا بهر نثار تو ز نو جان یابم

من چشم براه روز محشر دارم

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۲

 

چون خواهم دل ز دلستان برگیرم

روزی دو سه راه امتحان برگیرم

گه دل ز دل و گاه زجان برگیرم

زان بس دل ازو اگر توان برگیرم

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۳

 

گر بینم یار وگر نبینم میرم

هر شیوه که در عشق گزینم میرم

یار آتش و من شعله اگر از بر او

خیزم سوزم وگر نشینم میرم

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۴

 

از دوری آفتاب عالم سوزم

وز تیرگی بخت بلا اندوزم

روز از شب و شب ز روز نشناختمی

گر تیره تر از شبم نبودی روزم

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۵

 

حال دل از آن بهانه جو می پرسم

بد حالی دل از آن نکو می پرسم

آشفتگیم به بین که دارم دل را

در دامن خویش و حال او میپرسم

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۶

 

بر خاک کف پای تو چون رخ نالم

ور پیرهنم نگنجم از بس بالم

وصل تو به بخت نیک هم نتوان یافت

بیهوده ز بخت بدخود می نالم

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۷

 

ای درد و غم تو راحت جان و تنم

دانی ز چه شکوه از فراقت نکنم

از بس که به لب آمد و برگشت ز بیم

پای به لب آمدن ندارد سخنم

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۸

 

چون کوه گران نمود اصفاهانم

چون کاهی کرد دوری کاشانم

هر صبحدمی چو شامگه دلتنگم

هر شامگهی چو صبحدم گریانم

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۹

 

گویم که دری زوصل اگر باز کنم

در پای تو جان فشانی آغاز کنم

لیکن ترسم که بعد مردن گستاخ

بر روی تو چشم بسته را باز کنم

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۰

 

دی با کوری کش از خسان می بینم

وز بد نفسان و واپسان می بینم

گفتم که بگو هیچ توانی دیدن

گفتا آری عیب کسان می بینم

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۱

 

ای کوی تو درد و غم فراوان بردیم

القصه که هرچه خواستیم آن بردیم

سودای سر زلف تو سود است همه

یک دل دادیم و دل به دامان بردیم

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۲

 

تا از سر کوی آن صنم دور شدیم

ناخن زن زخم های ناسور شدیم

شب های من و شمع در فراق رخ او

با هم بگریستیم که تا کور شدیم

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۳

 

ما چشم ز جستجوی درمان پوشیم

تا جامه درد دوست در جان پوشیم

پوشند برای زیب مردم جامه

ما بهر دویدن گریبان پوشیم

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

در چیدم دوش از خلایق دامن

بستم بر هرکه داشتم راه سخن

القصه که من بودم و بخت سیهم

او نیز به خواب رفت من ماندم و من

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

در دادن دل به زلفت ای عهد شکن

نبود سر مویی که از جانب من

چون سرکشم از حلقه زلفی که تو خود

با این همه سرکشی نهادی گردن

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

خورشید من آن جهان به رویش روشن

هردم جایی کند چو خورشید وطن

مردم همه از گردش گردون نالند

وز گردش آفتاب می نالم من

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

هرچند کیمیاست امروز سخن

هستیم هنوز اهل معنی دوسه تن

در دزدی شعریم شب و روز همه

من میدزدم ز چرخ و ایشان از من

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

تا چند به بزم غیر تنها رفتن

تنها بر هر بی سر و بی پا رفتن

ترسم که چو خورشید رخت زرد کند

ناخوانده چو خورشید به هرجا رفتن

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

ای بخت سیاه بخت تدبیری کن

وی ناله سینه سوز تاثیری کن

ای آه تورا به آسمان باید رفت

برخیز که شب گذشت شبگیری کن

ابوالحسن فراهانی
 
 
۱
۵
۶
۷
۸
۹
sunny dark_mode