سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۱
هجر تو خوشست اگر چه زارم دارد
وصل تو بتر که بیقرارم دارد
هجر تو عزیز و وصل خوارم دارد
این نیز مزاج روزگارم دارد
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۲
از روی تو دیدهها جمالی دارد
وز خوی تو عقلها کمالی دارد
در هر دل و جان غمت نهالی دارد
خال تو بر آن روی تو حالی دارد
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۳
با هجر تو بنده دل خمین میدارد
شبهاست که روی بر زمین میدارد
گویند مرا که روی بر خاک منه
بی روی توام روی چنین میدارد
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۴
ای صورت تو سکون دلها چو خرد
وی سیرت تو منزه از خصلت بد
دارم ز پی عشق تو یک انده صد
از بیم تو هیچ دم نمییارم زد
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۵
گه جفت صلاح باشم و یار خرد
گه اهل فساد و با بدان داد و ستد
باید بد و نیک نیک ور نه بد بد
زین بیش دف و داریه نتوانم زد
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۶
من چون تو نیابم تو چو من یابی صد
پس چون کنمت بگفت هر ناکس زد
کودک نیم این مایه شناسم بخرد
پای از سر و آب از آتش و نیک از بد
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۷
روزی که بود دلت ز جانان پر درد
شکرانه هزار جان فدا باید کرد
اندر سر کوی عاشقی ای سره مرد
بی شکر قفای نیکوان نتوان خورد
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۸
گر خاک شوم چو باد بر من گذرد
ور باد شوم چو آب بر من سپرد
جانش خواهم به چشم من در نگرد
از دست چنین جان جهان جان که برد
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۹
بر رهگذر دوست کمین خواهم کرد
زیر قدمش دیده زمین خواهم کرد
گر بسپردش صد آفرین خواهم گفت
نه عاشق زارم ار جز این خواهم کرد
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۰
از دور مرا بدید لب خندان کرد
و آن روی چو مه به یاسمین پنهان کرد
آن جان جهان کرشمهٔ خوبان کرد
ور نه به قصب ماه نهان نتوان کرد
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۱
سودای توام بیسر و بیسامان کرد
عشق تو مرا زندهٔ جاویدان کرد
لطف و کرمت جسم مرا چون جان کرد
در خاک عمل بهتر ازین نتوان کرد
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۲
روزی که سر از پرده برون خواهی کرد
آنروز زمانه را زبون خواهی کرد
گر حسن و جمال ازین فزون خواهی کرد
یارب چه جگرهاست که خون خواهی کرد
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۳
چون چهرهٔ تو ز گریه باشد پر درد
زنهار به هیچ آبی آلوده مگرد
اندر ره عاشقی چنان باید مرد
کز دریا خشک آید از دوزخ سرد
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۴
گفتا که به گرد کوی ما خیره مگرد
تا خصم من از جان تو برنارد گرد
گفتم که نبایدت غم جانم خورد
در کوی تو کشته به که از روی تو فرد
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۵
منگر تو بدانکه ذوفنون آید مرد
در عهد وفا نگر که چون آید مرد
از عهدهٔ عهد اگر برون آید مرد
از هر چه گمان بری فزون آید مرد
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۶
رو گرد سراپردهٔ اسرار مگرد
شوخی چکنی که نیستی مرد نبرد
مردی باید زهر دو عالم شده فرد
کو درد به جای آب و نان داند خورد
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۷
آن بت که دل مرا فرا چنگ آورد
شد مست و سوی رفتن آهنگ آورد
گفتم: مستی، مرو، سر جنگ آورد
چون گل بدرید جامه و رنگ آورد
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۸
بس دل که غم سود و زیان تو خورد
بس شاه که یاد پاسبان تو خورد
نان تو خورد سگی که روبه گیرست
ای من سگ آن سگی که نان تو خورد
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۹
هر کو به جهان راه قلندر گیرد
باید که دل از کون و مکان برگیرد
در راه قلندری مهیا باید
آلودگی جهان نه در برگیرد
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۰
چون پوست کشد کارد به دندان گیرد
آهن ز لبش قیمت مرجان گیرد
او کارد به دست خویش میزان گیرد
تا جان گیرد هر آنچه با جان گیرد