گنجور

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۱

 

تا سر نکنم در سرت ای مایهٔ ناز

کوته نکنم ز دامنت دست نیاز

هرچند که راهم به تو دورست و دراز

در راه بمیرم و نگردم ز تو باز

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۲

 

نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز

خواهی بکشم به هجر و خواهی بنواز

ور بگریزم ز دستت ای مایهٔ ناز

هر جا که روم پیش تو می‌آیم باز

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۳

 

ای ماه شب‌افروز شبستان‌افروز

خرم تن آنکه با تو باشد شب و روز

تو خود به کمال خلقت آراسته‌ای

پیرایه مکن، عرق مزن، عود مسوز

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۴

 

یا روی به کنج خلوت آور شب و روز

یا آتش عشق بر کن و خانه بسوز

مستوری و عاشقی به هم ناید راست

گر پرده نخواهی که درد، دیده بدوز

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۵

 

رویی که نخواستم که بیند همه کس

الا شب و روز پیش من باشد و بس

پیوست به دیگران و از من ببرید

یارب تو به فریاد من مسکین رس

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۶

 

گر بیخبران و عیبگویان از پس

منسوب کنندم به هوی و به هوس

آخر نه گناهیست که من کردم و بس

منظور ملیح دوست دارد همه‌کس

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۷

 

منعم که به عیش می‌رود روز و شبش

نالیدن درویش نداند سببش

بس آب که می‌رود به جیحون و فرات

در بادیه تشنگان به جان در طلبش

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۸

 

نونیست کشیده عارض موزونش

وآن خال معنبر نقطی بر نونش

نی خود دهنش چرا نگویم نقطیست

خط دایره‌ای کشیده پیرامونش

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۹

 

گویند مرا صوابرایان به هوش

چون دست نمی‌رسد به خرسندی کوش

صبر از متعذر چه کنم گر نکنم

گر خواهم و گر نخواهم از نرمهٔ گوش

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۰

 

همسایه که میل طبع بینی سویش

فردوس برین بود سرا در کویش

وآن را که نخواهی که ببینی رویش

دوزخ باشد بهشت در پهلویش

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۱

 

یا همچو همای بر من افکن پر خویش

تا بندگیت کنم به جان و سر خویش

گر لایق خدمتم ندانی بر خویش

تا من سر خویش گیرم و کشور خویش

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۲

 

ای بی‌تو فراخای جهان بر ما تنگ

ما را به تو فخرست و تو را از ما ننگ

ما با تو به صلحیم و تو را با ما جنگ

آخر بنگویی که دلست این یا سنگ؟

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۳

 

گر دست دهد دولت ایام وصال

ور سر برود در سر سودای محال

یک بوسه برین نیمه خالی دهمش

از رویش و یک بوسه بران نیمهٔ خال

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۴

 

خود را به مقام شیر می‌دانستم

چون خصم آمد به روبهی مانستم

گفتم من و صبر اگر بود روز فراق

چون واقعه افتاد بنتوانستم

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۵

 

خورشید رخا من به کمند تو درم

بارت بکشم به جان و جورت ببرم

گر سیم و زرم خواهی و گر جان و سرم

خود را بفروشم و مرادت بخرم

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۶

 

هر سروقدی که بگذرد در نظرم

در هیأت او خیره بماند بصرم

چون چشم ندارم که جوان گردم باز

آخر کم از آنکه در جوانان نگرم

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۷

 

شبهای دراز بیشتر بیدارم

نزدیک سحر روی به بالین آرم

می‌پندارم که دیده بی دیدن دوست

در خواب رود، خیال می‌پندارم

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۸

 

از جملهٔ بندگان منش بنده‌ترم

وز چشم خداوندیش افکنده‌ترم

با این همه دل بر نتوان داشت که دوست

چندانکه مرا بیش کشد زنده‌ترم

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۹

 

خیزم که نماند بیش ازین تدبیرم

خصم ار همه شمشیر زند یا تیرم

گر دست دهد که آستینش گیرم

ورنه بروم بر آستانش میرم

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۰

 

گر بر رگ جان ز شستت آید تیرم

چه خوشتر ازان که پیش دستت میرم

دل با تو خصومت آرزو می‌کندم

تا صلح کنیم و در کنارت گیرم

سعدی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۱۵
sunny dark_mode