جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۹
در عشق تو تیره حال چون خال توأم
وز پشت خمیده زلف چون دال توام
باریک و دو تا نگون و نالان و ضعیف
در پای تو افتاده چو خلخال توأم
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۰
بی دیدن دوست دیدگانرا چکنم
بی جان جهان جان و جهان را چکنم
جانم ز برای وصل او می بایست
چون نیست امید وصل جانرا چکنم
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۱
من آتش دشمنان بباد انگارم
بر خاک ز تیغ آبگون خون بارم
یا سر چو سر زلف تو بر باد دهم
یا آب بروی کار خود باز آرم
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۲
من جمله زبان ز حرص چون بید شدم
پیش همه چون سایه خورشید شدم
گرد همگان بر آمدم هیچ نشد
یارب تو بده کز همه نومید شدم
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۳
بگذشت ز عشق دولت بی غمیم
وا ماند پس از غمت همه خرمیم
از من نشوی خجل، چه بی شرم کسی
وز تو نشوم سیر، چه شوخ آدمیم
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۴
ایدل نکنی تو زین فضولیها کم
وی شیفته جان شدی گرفتار بغم
ای تن تو نگشتی از جفا سیر هنوز
ای دیده شوخ اینهمه دیدی و هم
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۵
از دور زمانه هیچ می ناسایم
میگویم و با بخت همی برنایم
چون هیچ نصیبی ز جهان نیست مرا
اینجا ز چه مانده ام کرا میبایم
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۶
گفتم ز چه چون بوصل مقدور شوم
ناگاه ز دیدار تو مهجور شوم
گفتا چو کمانی تو و من چون تیرم
چون جمله ترا شدم ز تو دور شوم
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۷
گفتم در گوش اگر دهی راه سخن
گویم سخنیت بهتر از زر کهن
گفتا همه درگیر بگوشم در در
بی زر نگرفت جا سخن کوته کن
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۸
اکنون که فلک بقصد من بست میان
وان یار بخشم و جور بگشاد زبان
در کار من ای اجل توقف چکنی
بشتاب و مرا ازین بلا باز رهان
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۹
دی وعده خلاف کردم ای عهد شکن
چشم تو نخفت تا بروز روشن
نشگفت گر از گردش چرخ توسن
من خوی تو میگیرم و تو عادت من
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۰
جز در سر زلف تو نیاساید جان
وندر تن من بی تو نمی پاید جان
گر سیم و زرم نماند جان دربازم
کز بهر چنین روز بگار آید جان
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۱
ای دل غم را نهاد باید گردن
خو با غم روزگار باید کردن
شادی چه کنی که آن بعمری باشد
غم خور که همه وقت توانی خوردن
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۲
نی رای تو بر سر عنایت کردن
نی روی مرا از تو حکایت کردن
چندان بدروغ گفته ام شکر از تو
کم شرم آید کنون شکایت کردن
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۳
دل گر غم تو چنین خورد وای بر او
زین بیش کمین هجر مگشای بر او
خود گیر که دشمن توام دوست نیم
دشمن بچنین روز، ببخشای بر او
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۴
تا چند کشیم جور عالم من و تو
شادان همه بر حوصله در غم من و تو
یکشب خواهم نشسته خرم تو و من
چون زلف تو پیچان شده در هم من و تو
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۵
پیراهن و فوطه بر تن روشن تو
می رقص کند بناز گرد تن تو
گه دست گریبان زده در گردن تو
گه پای ترا بوسه دهد دامن تو
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۶
تا دست رهی گسست از دامن تو
تا دیده بریده گشت از دیدن تو
از زخم طپانچه ها که بربر زده ام
شد سینه من برنگ پیراهن تو
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۷
زینسان که منم بعشق در کیست بگو
در محنت ازینگونه کسی زیست بگو
چون با تو همه دوستیم از جان بود
این دشمنی تو با من از چیست بگو
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۸
زلفی که همه سال دل و جان برد او
هرگز بوفا سوی کسی ننگرد او
گویند که سرخ است و سیه بایستی
چون سرخ نباشد که همه خون خورد او