گنجور

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۱

 

کمتر ز من ای جان به جهان خاکی نیست

بهتر ز تو مهتری و چالاکی نیست

تو بی‌منی از منت همی آید باک

من با توام ار تو بی‌منی باکی نیست

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۲

 

اندر عقب دکان قصاب گویست

و آنجا ز سر غرقه به خونش گرویست

از خون شدن دل که می‌اندیشد

آنجا که هزار خون ناحق به جویست

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۳

 

زلفین تو تا بوی گل نوروزیست

کارش همه ساله مشک و عنبر سوزیست

همرنگ شبست و اصل فرخ روزیست

ما را همه زو غم و جدایی روزیست

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۴

 

عقلی که ز لطف دیدهٔ جان پنداشت

بر دل صفت ترا به خوبی بنگاشت

جانی که همی با تو توان عمر گذاشت

عمری که دل از مهر تو بر نتوان داشت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۵

 

روزی که رطب داد همی از پیشت

آن روز به جان خریدمی تشویشت

اکنون که دمید ریش چون حشیشت

تیزم بر ریش اگر ریم بر ریشت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۶

 

نوری که همی جمع نیابی در مشت

ناری که به تو در نتوان زد انگشت

دهری که شوی بر من بیچاره درشت

بختی که چو بینمت بگردانی پشت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۷

 

بس عابد را که سرو بالای تو کشت

بس زاهد را که قدر والای تو کشت

تو دیر زی ای بت ستمگر که مرا

دست ستم زمانه در پای تو کشت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۸

 

صد بار رهی بیش به کوی تو شتافت

بویی ز گلستان وصال تو نیافت

دل نیست کز آتش فراق تو نتافت

دست تو قوی‌ترست بر نتوان تافت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۹

 

بویی که مرا ز وصل یار آمد رفت

و آن شاخ جوانی که به بار آمد رفت

گیرم که ازین پس بودم عمر دراز

چه سود ازو کانچه به کار آمد رفت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۰

 

ای عالم علم پیشگاه تو برفت

ای دین محمدی پناه تو برفت

ای چرخ فرو گسل که ماه تو برفت

در حجله‌رو ای سخن که شاه تو برفت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۱

 

رازی که سر زلف تو با باد بگفت

خود باد کجا تواند آن راز نهفت

یک ره که سر زلف ترا باد بسفت

بس گل که ز دست باد می‌باید رفت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۲

 

چون دید مرا رخانش چون گل بشکفت

آن دیدهٔ نیمخوابش از شرم بخفت

گفتا که مخور غم که شوی با ما جفت

قربان چنان لب که چنان داند گفت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۳

 

افلاک به تیر عشق بتوانم سفت

و آفاق به باد هجر بتوانم رفت

در عشق چنان شدم که بتوانم گفت

کاندر یک چشم پشه بتوانم خفت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۴

 

تا کی باشم با غم هجران تو جفت

زرقیست حدیثان تو پیدا و نهفت

چون از تو نخواهدم گل و مل بشکفت

دست از تو بشستم و به ترک تو گفت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۵

 

در خاک بجستمت چو خور یافتمت

بسیار عزیزتر ز زر یافتمت

جایی اگر امروز خبر یافتمت

جان تو که نیک عشوه گر یافتمت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۶

 

ای دیدهٔ روشن سنایی ز غمت

تاریک شد این دو روشنایی ز غمت

با این همه یک ساعت و یک لحظه مباد

این جان و دل مرا جدایی ز غمت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۷

 

از ظلمت چون گرفته ما هم ز غمت

چون آتش و خون شد اشک و آهم ز غمت

از بس که شب و روز بکاهم ز غمت

از زردی رخ چو برگ کاهم ز غمت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۸

 

دل خسته و زار و ناتوانم ز غمت

خونابه ز دیده می‌برانم ز غمت

هر چند به لب رسیده جانم ز غمت

غمگین مانم چو باز مانم ز غمت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۹

 

هر چند دلم بیش کشد بار غمت

گویی که بود شیفته‌تر بر ستمت

گفتی کم من گیر نگیرد هرگز

آن دل که کم خویش گرفتست کمت

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۰

 

سرو چمنی یاد نیاید ز منت

شد پست چو من سرو بسی در چمنت

خورشید همه ز کوه آید بر اوج

وان من مسکین ز ره پیرهنت

سنایی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۲۲
sunny dark_mode