گنجور

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۴۱

 

جز درد تو درمان دل ریشم نیست

جز آینهٔ شوق تو در پیشم نیست

هر کس چیزی میطلبد، از تو مرا،

چون از تو خبر شد، خبر از خویشم نیست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۴۲

 

حالم ز من سوخته خرمن بمپرس

تو میدانی ز دوست و دشمن بمپرس

آن غصّه که از تو خوردم آن نتوان گفت

وان قصّه که با تودارم از من بمپرس

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۴۳

 

هجرِ تو هلاکِ من بگوید با تو

دردِ دلِ پاکِ من بگوید با تو

آن قصّه که در بیان نیاید امروز

هر ذرّهٔ خاک من بگوید با تو

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۴۴

 

غم کشته و رنج دیده خواهم مردن

ناگفته و ناشنیده خواهم مردن

صد سال و هزار سال اگر خواهم گفت

چون کبک زبان بریده خواهم مردن

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۴۵

 

چون کار ز دست رفت گفتار چه سود

چون دیده سفید گشت دیدار چه سود

هرچند که جوش میزند جان و دلم

لیکن چو زبان مینکند کار چه سود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۴۶

 

گر جان گویم عاشق آن دیدار است

ور دل گویم واله آن گفتار است

جان و دل من پر گهرِ اسرار است

لیکن چه کنم که بر زبان مسمار است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۴۷

 

دل رفت و نگفت دلستانم که چه بود

جان شد که خبر نداد جانم که چه بود

سِرِّ دل و جان من مرا برگفتند

نه خفته نه بیدار ندانم که چه بود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۴۸

 

عمری دل این سوخته تن در خون داد

و او هر نفسم وعدهٔ دیگرگون داد

چون پرده برانداخت نمود آنچه نمود

ببرید زبانم و سرم بیرون داد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۴۹

 

جز جان، صفت جان، که تواند گفتن

یک رمز بدیشان که تواند گفتن

سِرّی که میان جان و جانانِ من است

جان داند و جانان که تواند گفتن

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۵۰

 

جانی که به رمز، قصّهٔ جانان گفت

ببرید زبان و بیزبان پنهان گفت

تا کی گویی: «واقعهٔ عشق بگوی!»

چیزی که چشیدنی بود نتوان گفت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۵۱

 

در فقر، دل و روی سیه باید داشت

ور دم زنی از توبه، گنه باید داشت

ور در بُنِ بحرِ عشق دُر میطلبی

غوّاصی را نفس نگه باید داشت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۵۲

 

سرّی که دلِ دو کَوْن خون داند کرد

گفتی دلم از پرده برون داند کرد

نابینایی نیم شبی در بُنِ چاه

مویی به هزار شاخ چون داند کرد

عطار
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode