گنجور

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳۵

 

آورد بر من آن نگار من از بستان

شفتالو و به کز دو یکیرا بستان

گفتم که به از تو خواستن بی لطفیست

شفتالو اگر همی دهی لطفست آن

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳۶

 

ای ترک بیار باده و در گردان

وز خطه دل عنان غم بر گردان

ز آنروز که گردنامه ئی بنوشتی

بر ماه بخط خود شدم سرگردان

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳۷

 

آمد خبریکه جان برون رفت ز تن

از واقعه زبده دوران و زمن

یعنی که نظام دولت و دین کش بود

هم صورت و هم سیرت و هم نام حسن

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳۸

 

ای عادت من مهر رخت ورزیدن

واندر طلبت گرد جهان گردیدن

تو نور دو چشم منی ایجان جهان

پس بیتو جهان چگونه یارم دیدن

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳۹

 

ای ابن یمین مشقت کلک ببین

بگریز از او و راحت ملک ببین

گر در نشانده در زمرد خواهی

در غنچه بیا شکوفه بلک ببین

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۰

 

از عشق ویم منع نکو نیست مکن

تکلیف مرا بر آن که خونیست مکن

مائیم و دل فرو گرفته غم عشق

گنجای نصیحت اندرو نیست مکن

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۱

 

یک لحظه خیال رویت ایدلبر من

بیرون نرود بهیچ رو از سر من

در سایه خورشید رخت خواهد خاست

از خال لحد گر گذری پیکر من

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۲

 

باشد بتو دیده رهنمون دل من

جز مرکز غم نیست درون دل من

مسکین دلم از دیده بجان آمد از آنک

جز دیده کسی نریخت خون دل من

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۳

 

چون بهر نشاط و خرمی شاه جهان

بگرفت بدست خسروی تیر و کمان

تیرش ز کمان میشد و میگفت خرد

خورشید شهاب از مه نو کرد روان

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۴

 

در حیرتم از قاضی احکام کهن

کز حکم ویند اهل جهان بی سر و بن

محکم سجلی بسته که اینکار تو نیست

پس حکم همی کند که اینکار بکن

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۵

 

خوشباش که روزی رسد ای ابن یمین

حاجت نبود مگر بکوشش چندین

از دست طمع محنت و خواری چه کشی

قانع شو و با راحت و عزت بنشین

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۶

 

هرگز دهنت ایصنم سیم سرین

با پسته برابر نکند ابن یمین

زیراک میان هر دو فرقیست تمام

اینرا لب نوشین بود آنرا شکرین

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۷

 

یا رب بچه موجب بمن بیسر و بن

هر لحظه غمی نو دهد اینچرخ کهن

دارم بقضا رضا ولی میگویم

دردم چو تو داده ئی دوا نیز تو کن

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۸

 

دی گفت مرا یکی که ای عهد شکن

نه گفته بدی که می نخواهم خوردن

دل گفت بدین رسن فرو چه نشوی

گر کون خری ز نخ زند گو میزن

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴۹

 

دوری ز من ای یار پسندیده من

وی روشنی دیده غمدیده من

آنروز که جان من شدی دانستم

کز روی تو محروم بود دیده من

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۰

 

خواهی که شوی با طرب و عیش قرین

زنهار که بر حضر سفر را مگزین

از خانه بگلزار سفر میکن و بس

مرد سفر دور نئی ابن یمین

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۱

 

هستم ز خیالت ای بت سیم سرین

پیوسته قرین حور در خلد برین

با عشق من و حسن رخت بلبل و گل

این طعنه زند بران و آن خنده برین

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۲

 

در وصف تو هر چند زبان گفت سخن

از حالت من گه بیان گفت سخن

چون من تو و تو منی چگویم من و تو

آری چکنم چنین توان گفت سخن

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۳

 

باد سحری دوش من و یک دو سه تن

بودیم در آرزوی آنسرو چمن

گفتیم که آرد بر ما خاک درش

باد سحر از میانه برخواست که من

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۴

 

دی بر سر خاک دوستی دلبر من

از دیده گلاب ریخت بر برگ سمن

گفتم مگری ندا کن آنرا که ترا

آورد بگریه تا زند چاک کفن

ابن یمین
 
 
۱
۲۶
۲۷
۲۸
۲۹
۳۰
۳۲
sunny dark_mode