انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲۰
با دل گفتم کهای همه قلاشی
چونی و چگونهای کجا میباشی
دل دیده پرآب کرد و گفتا که خموش
در خدمت خیل دختر جماشی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲۱
تا چند ز جان مستمند اندیشی
تا کی ز جهان پر گزند اندیشی
آنچ از تو توان شدن همین کالبدست
یک مزبلهگو مباش چند اندیشی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲۲
ای پیش کفت جود فلک زراقی
ابنای ملوک مجلست را ساقی
من بنده ز پای میدرآیم ز نیاز
دریاب که جز دمی ندارم باقی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲۳
ای نسبت تو هم به نبی هم به علی
عمر ابدی بادت و عز ازلی
باقی به وجود تو پس از پانصد سال
هم گوهر مصطفی و هم نام علی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲۴
کو آنکه ز غم دست به جایی زدمی
یا در طلب وصل تو رایی زدمی
بر حیلهگری دسترسم نیز نماند
آن دولت شد که دست و پایی زدمی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲۵
گر من ز فلک همی شکایت کنمی
هرچ او کندی جمله حکایت کنمی
افسوس که دست من بدو مینرسد
ورنه شر او جمله کفایت کنمی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲۶
گر عقل عزیز را به فرمان شومی
ناریخته آبم از پی نان شومی
زین قصهٔ دیرباز چون البقره
هم با سر درس آل عمران شومی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲۷
صدرا چو تو چشم آسمان بیند نی
خورشید به پایهٔ تو بنشنید نی
آنجا که تو دامن کرم افشانی
از خاک به جز ستاره کس چیند نی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲۸
شاها چو تو مادر زمان زاید نی
بخشد چو تو هیچ شاه و بخشاید نی
تا حشر چو تیغ و تازیانهات پس از این
یک ملکستان و ملکبخش آید نی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۲۹
ای چرخ جز آیت بلا خوانی نی
بر کس قلمی ز عافیت رانی نی
چیزی ندهی که باز نستانی نی
ای کوژ کبود خود جز این دانی نی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۰
در ملک چنین که وسعتش میدانی
با شعر چنین که روز و شب میخوانی
آبم بشد از شکایت بینانی
کو مجدالدین بوالحسن عمرانی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۱
ای دل طمعم زان همه سرگردانی
نومیدی و درد بود و بیدرمانی
این کار نه بر امید آن میکردم
باری تو که در میان کاری دانی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۲
ای شاه گر آنچه میتوانی نکنی
زین پس به جز از دریغ و آوخ نکنی
اندر رمهٔ خدای گرگ آمد گرگ
هیهات اگر توشان شبانی بکنی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۳
ای گل گهر ژاله چو در گوش کنی
وز سایهٔ ابر ترک شبپوش کنی
آن کت ز چمن پار برون کرد اینجاست
امسال چه خویشتن فراموش کنی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۴
گر در همه عمر یک نکویی بکنی
صد گونه جفا و زشتخویی بکنی
گویی که برغم تو چنین خواهم کرد
داری سر آنکه هرچه گویی بکنی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۵
با بوعلی اب ارب هم بنشینی
شخصی شش جهتش زو بینی
گر دیده به دیدن رخش چار کنی
چندان که ازو بینی بینی بینی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۶
رو رو که تو یار چو منی کم بینی
وین پس همه مرد جلد محکم بینی
من با تو وفا کردم از آن غم دیدم
با اهل جفا وفا کنی غم بینی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۷
هر روز به نویی ای بت سلسلهموی
جای دگری به دوستی در تک و پوی
ماهی تو و ماه را چنین باشد خوی
هر روز به منزلی دگر دارد روی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۸
شب نیست دلا که از غمش خون نشوی
وز دیده به جای اشک بیرون نشوی
چون نیست امید آنکه بر گردد کار
ای دل پس کار خویشتن چون نشوی
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۹
گفتم که نثار، جان کنم گر آیی
گفتا به رخم که باد میپیمایی
تو زنده به جان دگران میباشی
از کیسهٔ خویش چون فقع بگشایی