گنجور

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۲۱

 

رازی که دل من است سرگشتهٔ آن

وز خون دو دیده گشتم آغشتهٔ آن

تا کی به سر سوزن فکرت کاوم

سِرّی که کسی نیافت سَرْ رشتهٔ آن

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۲۲

 

شد رنجِ دلم فَرِهْ چه تدبیر کنم

بگسست مرا زِرِهْ چه تدبیر کنم

دردا که به صد هزار انگشت حیل

مینگشاید گِرِهْ چه تدبیر کنم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۲۳

 

دل والِه و عقل مست و جان حیران است

وین کار نه کار دل و عقل و جان است

ای بس که بگفتهاند در هر بابی

پس هیچ نگفتهاند آن کاصل آن است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۲۴

 

دل او کاکح دیدار نداشت

بیدیده بماند ونور اسرار نداشت

تا آخر کار هرچه او میدانست

تا هرچه که دید ذرّهٔ کار نداشت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۲۵

 

آن قوم که جامه لاجوردی کردند

بر گرد بزرگی همه خردی کردند

عمری بامید صاف مردی کردند

و آخر همه را مست به دُردی کردند

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۲۶

 

جان معنی لطف و قهر نتواند بود

دانندهٔ سرِّ دهر نتواند بود

چون هر که چشید زهر در حال بمرد

کس واقف طعم زهر نتواند بود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۲۷

 

هم قصّهٔ یار میبنتوان گفتن

همه غصهٔ کار میبنتوان گفتن

سرّی که میان من و جانانِ من است

جز بر سرِ دار میبنتوان گفتن

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۲۸

 

نه هیچ کس از قالب دین مغز چشید

نه هیچ نظر به کُنْهِ آن مغز رسید

هر روز هزار پوست زان کردم باز

مغزم همه پالوده شد و مغز ندید

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۲۹

 

این درد جگرسوز که در سینه مراست

میگرداند گِرِد جهانم چپ و راست

عمریست که میروم به تاریکی در

و آگاه نیم که چشمهٔ خضر کجاست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۳۰

 

از دست بشد تن و توانم چه کنم

در حیرانی بسوخت جانم چه کنم

آن چیز که دانم که ندانست کسی

گویند بدان، من بندانم چه کنم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۳۱

 

در حیرانی بنده وآزاد هنوز

با خاک همی شوند ناشاد هنوز

بنگر تو که چرخ صد هزاران سال است

کاین حلقه زد و دَرَشْ بنگشاد هنوز

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۳۲

 

تیری که ز شستِ حکمِ جانان گذرد

از جان هدفش ساز که از جان گذرد

زان تیر سپر مجوی کز هر دو جهان

آن تیر ز خویش نیز پنهان گذرد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۳۳

 

گاه از شادی چو شمع می‌افروزم

گاهی چو چراغی از غمش می‌سوزم

حیران شده و عجب فرومانده‌ام

گوید: «بمدان آنچه ترا آموزم»

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۳۴

 

جانا! ز غم عشق تو فریاد مرا

کز عشق تو جز دریغ نگشاد مرا

هر ذرّه اگر گره گشایی گردد

حل کی شود این واقعه کافتاد مرا

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۳۵

 

زلفت که از او نفع و ضرر در غیب است

هر مویش را هزار سر در غیب است

گر یک شکن از زلف توام کشف شود

چه سود که صد شکن دگر در غیب است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۳۶

 

بیچاره دلم که راحت جان میجست

جمعیت ازان زلف پریشان میجست

در تاریکی زلف تو فانی گشت

کز تاریکی چشمهٔ حیوان میجست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۳۷

 

هم شیوهٔ سودای تو نتوان دانست

هم وعدهٔ فردای تو نتوان دانست

میباید بود تا ابد بی سر و پا

چون ره به سر و پای تو نتوان دانست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۳۸

 

پای از تو فرو شد به گِلم میدانی

دود از تو برآمد ز دلم میدانی

چون سختتر است هر زمان مشکل من

حل نتوان کرد مشکلم میدانی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۳۹

 

آنها که درین درد مرا میبینند

در درد و دریغای منِ مسکینند

چون یک سر موی از تو خبر نیست رواست

گر هر موئی به ماتمی بنشینند

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۴۰

 

دل سِرّ تو در نو و کهن بازنیافت

سر رشتهٔ عشقت به سخن باز نیافت

گرچه چو فلک بسی بگشت از همه سوی

چه سود که خود را سر و بن باز نیافت

عطار
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode