گنجور

ادیب الممالک » دیوان اشعار » رباعیات طنز » شمارهٔ ۱۱ - بازوبند

 

ای آنکه قضا رنجه ز نیروی تو شد

خورشید فلک سنگ ترازوی تو شد

سنگی که زدم بسینه از دست دلت

شایسته پیرایه بازوی تو شد

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » رباعیات طنز » شمارهٔ ۱۲

 

ای آنکه بدرگاه غمت رو کردم

خونها به دل رقیب بدگو کردم

بازوبندی که داده بودی ز وفا

چون رقعه مهر حرز بازو کردم

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » رباعیات طنز » شمارهٔ ۱۳ - سوزن

 

ای یار عزیز و دلبر سیمین تن

دادم ز برایت ارمغانی سوزن

یعنی که جهان ز هجر رویت شب و روز

چون چشمه سوزن است در دیده من

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » رباعیات طنز » شمارهٔ ۱۴

 

ای آنکه دلت ز هجر غمناک شده

وز دست دلت ناله بر افلاک شده

با این سوزن بدوزم انشاء الله

آن جامه که از دست غمت چاک شده

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » رباعیات طنز » شمارهٔ ۱۵ - پیراهن

 

پیراهنی از برگ سمن نازکتر

وز لاله سرخ و نسترن نازکتر

دادم ز برایت که بپوشی آن را

بر آن بدنی کز دل من نازکتر

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » رباعیات طنز » شمارهٔ ۱۶

 

چون پیراهن ز دست محبوب آید

زیبا و لطیف و دلکش و خوب آید

روشن شد ازو چشم و دلم پنداری

پیراهن یوسف سوی یعقوب آید

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » رباعیات طنز » شمارهٔ ۱۷ - سرداری

 

ای آنکه باقلیم وفا سرداری

همواره خمار عشق در سر داری

هر چند که شرط عاشقی پاداریست

از بهر تو دوختم من این سرداری

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » رباعیات طنز » شمارهٔ ۱۸

 

آن سرداری که لطف کرد آن دلبر

شد زینت اندامم و پیرایه بر

تا دید فلک شمسه او را گفتا

خورشید به بین زد از گریبانش سر

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » رباعیات طنز » شمارهٔ ۱۹ - قبا

 

ای گشته قبای حسن بر قد تو راست

قدت سروی که گلشن جان آراست

گر بر تنت این قبا به پوشی نه عجب

سروی و ز برک بر تن سرو قباست

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » رباعیات طنز » شمارهٔ ۲۰

 

زین تازه قبا که دست رنج مه ماست

پیراهن دشمن به تن از غصه قباست

گیریم به چابکی و خوبی او را

مانند قبای صحت اندر تن راست

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » رباعیات طنز » شمارهٔ ۲۱ - کلاه

 

ای آنکه باوج حسن تابنده مهی

باروی سفید و گیسوان سیهی

بستان ز من این کلاه و بر سر بگذار

تا خلق بدانند که صاحب کلهی

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » رباعیات طنز » شمارهٔ ۲۲

 

این تازه کله که داده دلبر ماست

چون هدیه دست دوست شد، افسر ماست

بوسیدم و بر فرق سرش جا دادم

تا خلق بدانند که تاج سر ماست

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » رباعیات طنز » شمارهٔ ۲۳ - کفش

 

از سیلی غم رخ بنفش آوردم

با دل سخن از مشت و درفش آوردم

تا پای مبارک ننهد بر سر خاک

از دیده برای دوست کفش آوردم

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » رباعیات طنز » شمارهٔ ۲۴

 

خصم تو براه خیر هرگز نرود

از کعبه کسی به دیر هرگز نرود

من کفش تو را به پای کردم اما

در کفش تو پای غیر هرگز نرود

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » رباعیات طنز » شمارهٔ ۲۵ - چادر

 

در خدمت دوست چادری آوردم

وز شدت شرم آب رخ خود بردم

زیرا که سراپای مه روشن را

در ظلمت ابر تیره پنهان کردم

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » رباعیات طنز » شمارهٔ ۲۶

 

چادر چه عطا کرد به من دلبر من

افکند ز مهر سایه اندر سر من

زین پس سزد ار دست تولا بزند

خورشید فلک به ریشه چادر من

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » رباعیات طنز » شمارهٔ ۲۷ - روبنده

 

روبنده ز من بگیر گر می شنوی

از خلق بپوش چهره هر جا که روی

دل گفته بپوش رخ ز کوته نظران

ترسیده که مشتبه به خورشید شوی

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » رباعیات طنز » شمارهٔ ۲۸

 

تا در بر آن طره روبنده شدم

خاک قدمت با مژه روبنده شدم

چون مه که ز ابر برقع افکنده به رخ

من نیز نهان درون روبنده شدم

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » رباعیات طنز » شمارهٔ ۲۹ - کمربند

 

ای آنکه درون دیده جایت دادم

دل را به نثار خاک پایت دادم

دیدم که میان خود به موئی بستی

ناچار کمربند برایت دادم

ادیب الممالک
 

ادیب الممالک » دیوان اشعار » رباعیات طنز » شمارهٔ ۳۰

 

خواهم بشکر تنگ تو را بشکستن

خواهم کمرت را بمیان پیوستن

چون نیست دهان نمی توانم گفتن

چون نیست میان کجا توانم بستن

ادیب الممالک
 
 
۱
۲
۳
۴
۶
sunny dark_mode