گنجور

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۱

 

ای عشق مگر مایه بود آمده ای

کز سر تا پا تمام سود آمده ای

نقصان به تو از چشم بد کس مرساد

کآرایش دکان وجود آمده ای

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۲

 

من کیستم از خویش به تنگ آمده ای

دیوانه با خرد به جنگ آمده ای

دوشنبه به کوی یار از رشکم کشت

نالیدن پای دل به سنگ آمده ای

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۳

 

من کیستم ای شوخ دل از کف شده ای

آتش به دکان هستی خود زده ای

با غیر تو خوش نشین کز آشوب غمت

خون شد دل ما و سینه آتشکده ای

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۴

 

ای تیره شب فراق آخر به سر آی

وی صبح امید از در مهر درآی

گر عمر منی ای شب هجران بگذر

ور جان منی ای نفس صبح برآی

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۵

 

از گردش نه مدار غافل نشوی

وز بازی روزگار غافل نشوی

خواهی ز تو وقت کار غافل نشوند

از خدمت کردگار غافل نشوی

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۶

 

اشراق تو هستی ثمر بید کنی

از شعله همی کوثر امید کنی

این تار که عنکبوت بخت توتند

تا چند به هرزه دام خورشید کنی

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۷

 

ای دل تا کی به هرزه تدبیر کنی

وز خون جگر به جوی غم شیر کنی

تار تو کز آن دام مگس نتوان کرد

خواهی که به آن همای نخجیر کنی

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۸

 

ای دل ز چه از علم وسیطی نکنی

روی دل نفس در بسیطی نکنی

همدوشی عقل کل توانی لیکن

تو مرکز پستی و محیطی نکنی

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۹

 

ای دیده ز اشک بی متاعم نکنی

در بیعگه غم ابتیاعم نکنی

چون من سخن از وداع دلدار کنم

ای جان عجب است اگر وداعم نکنی

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۳۳۰

 

ای دیده دگر خرد تباهی نکنی

با شعله هوای خانه خواهی نکنی

ای دل به ستم بسوز تا باردگر

عشق آتشی ار کند گیاهی نکنی

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۳۳۱

 

ای دیده به آتش آشنائی نکنی

چون برق بلا جهد گیائی نکنی

ای رخنه غم نگفتمت کاتش عشق

چون شعله کشدتورهنمایی نکنی

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۳۳۲

 

ای دیده به روشنی چو اختر بادی

کآخر در عیش بر رخم بگشادی

گر خون دلم بریختی در شب هجر

نظاره دیت به روز وصلم دادی

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۳۳۳

 

تا روز رخت شد چو شراب عنبی

روزم همه تیره شد ببین بوالعجبی

خورشید فلک ندید هم روز بخواب

زان شب که شب از زلف تو آموخت شبی

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۳۳۴

 

تاراج متاع اختیارم کردی

در رهگذر بلا غبارم کردی

گفتم بشکیبم از تو آتش رسنی

در گردن جان بیقرارم کردی

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۳۳۵

 

دل پیش غمت جزیه برد غمناکی

سر باج دهد تا شودت فتراکی

آنروز که شعله ور شود غمزه تو

جان رشوه دهد تا که کند خاشاکی

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۳۳۶

 

در ده می لعل لاله گون صافی

بگشای ز حلق شیشه خون صافی

کامروز ز جام می برون نیست مرا

یک دوست که دارد اندرون صافی

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۳۳۷

 

عمری بگذشت از آنکه در خواب شبی

از باده جام وصل حوری نسبی

تر شد لبم و هنوز چون یاد کنم

بیخود گردم چو مست جام طربی

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۳۳۸

 

گرد دل من ز غم حصاری کردی

چشم ترم ابر شعله باری کردی

من عمر گیاه برق عشقت کردم

تو هستی من صاعقه زاری کردی

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۳۳۹

 

هستی بتو قائم است و موجود توئی

در کعبه و در بتکده معبود توئی

گر قصد حرم کنند و گر سجده بت

معبود همه توئی و مقصود توئی

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۳۴۰

 

یکدم ز دل فکار بیرون نروی

زین سینه شعله زار بیرون نروی

این خاطر فتنه لاخ نه در خورتست

لیکن زوی ای نگار بیرون نروی

میرداماد
 
 
۱
۱۵
۱۶
۱۷
۱۸
sunny dark_mode