عطار » وصلت نامه » بخش ۴۶ - وله ایضاً
از سر تو هر که با نشان خواهد بود
مشغول حضور جاودان خواهد بود
گر بی تو دمی بر آید از دل امروز
فردا غم او دوزخ جان خواهد بود
عطار » وصلت نامه » بخش ۴۷ - وله ایضاً
بی یاد تو دل چو سایه در خورشید است
با یاد تو بینهایت امید است
هر تخم که در زمین دل کاشتهایم
جز یاد تو تخم حسرت جاوید است
عطار » وصلت نامه » بخش ۴۸ - وله ایضاً
گیرم که به تو لطف الهی آمد
در ملک تو ماه تا به ماهی آمد
در هر وطنی باغ و سرائی چکنی
میپنداری که باز خواهی آمد
عطار » وصلت نامه » بخش ۴۹ - فی الموت
چون روی تو در هلاک خواهد آمد
قسم تو دو کز مغاک خواهد آمد
بر روی زمین چه میکنی چندین جای
چون جای تو زیر خاک خواهد آمد
عطار » وصلت نامه » بخش ۵۰ - فی الموت
از آتش دل چو دود برخواهی خواست
وز راه زیان و سود برخواهی خواست
وین کلبه که ایمن اندر او بنشینی
ایمن منشین که زود برخواهی خواست
عطار » وصلت نامه » بخش ۵۱ - فی الموت
زان پیش که در عین هلاکت فکنند
بفکن همه پاک بو که پاکت فکنند
زیرا که ز روزگار روزی چندی
بر تو شمرند و بس به خاکت فکنند
عطار » وصلت نامه » بخش ۵۲ - فی الموت
تا کی به نظارهٔ جهان خواهی زیست
فارغ ز طلسم جسم و جان خواهی زیست
یک ذره به مرگ خویشتن برگت نیست
پنداشتهٔ که جاودان خواهی زیست
عطار » وصلت نامه » بخش ۵۳ - و له ایضاً
گاهی به قبول خلق خواهی آویخت
گاهی به عصا و دلق خواهی آویخت
زیرک تر مرغان جهانی لیکن
تا چشم زنی به حلق خواهی آویخت
عطار » وصلت نامه » بخش ۵۴ - و له ایضاً
گر در کوهی مقیم و گر در دشتی
بر خاک گذشتگان مجاور گشتی
بر خاک تو بگذرند نا آمدهگان
چندانکه تو بر گذشتگان بگذشتی
عطار » وصلت نامه » بخش ۵۵ - و له ایضاً
چون آفت بیقیاس داری در پی
چندانکه روی هراس داری در پی
ای خوشهٔ سر سبز سر مفراز
چون میدانی که داس داری در پی
عطار » وصلت نامه » بخش ۵۶ - و له ایضاً
بگشای نظر خلق پراکند نگر
سرگردانی مرده و زنده نگر
از شربت ناگوار دنیا به منال
در شریت گور ناگوارنده نگر
عطار » وصلت نامه » بخش ۵۷ - و له ایضاً
هر رنگ که ممکن است آمیخته گیر
هر فتنه که ساکن است انگیخته گیر
وین روی چو ماه آسمانت بدریغ
از صرصر مرگ باز در ریخته گیر
عطار » وصلت نامه » بخش ۵۸ - و له ایضاً
ره بس دور است توشه بردار و برو
فارغ منشین تمام کن کار برو
تا چند کنی جمع که تا چشم زنی
فرمان آید که جمله بگذار برو
عطار » وصلت نامه » بخش ۵۹ - و له ایضاً
گیرم که جهان بکام دیدی و شدی
زلف همه دلبران کشیدی و شدی
چیزی که ترا هوا بدان میدارد
انگار بدان چیز رسیدی و شدی
عطار » وصلت نامه » بخش ۶۰ - و له ایضاً
قومی که بخواب مرگ سرباز نهند
تا حشر ز قال و قیل خود باز رهند
تا کی گوئی کسی خبر باز نداد
چون بیخبرند از چه خبر باز دهند
عطار » وصلت نامه » بخش ۶۱ - و له ایضاً
در حبس وجود از چه افتادم من
کز ننگ وجودخود بفریادم من
چون میمردم بصد هزاران زاری
از مادر خویشتن چرا زادم من
عطار » وصلت نامه » بخش ۶۲ - و له ایضاً
خلقی که در این جهان پدیدار شدند
در خاک به عاقبت گرفتار شدند
چندین غم خود مخور که همچون من و تو
بسیار درآمدند و بسیار شدند
عطار » وصلت نامه » بخش ۶۳ - و له ایضاً
بس خون که دلم ز اول کار بریخت
تا آخر کار چون گل از خار بریخت
سرسبزی خاک از چه سبب میبایست
چون زرد شد و بزاری زار بریخت
عطار » وصلت نامه » بخش ۶۴ - و له ایضاً
تا چند زمرگ غمناک شوی
آن به که ز اندیشهٔ خود پاک شوی
یک قطرهٔ آب بودهٔ اول کار
تا آخر کار یک کف خاک شوی
عطار » وصلت نامه » بخش ۶۵ - و له ایضاً
ماتمزدگان عالم خاک هنوز
می خاک شوند در غم خاک هنوز
چندانکه تهی میشود از پشت زمین
پرمی نشود این شکم خاک هنوز