گنجور

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۵

 

ای دیو هوس رفته ترا در رگ و پوست

گر پاک نیی لاف محبت نه نکوست

برخیز و بخون دل برآور غسلی

و رنی جنب طریقتی در ره دوست

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۷

 

هر سجده که میکنی پی خدمت دوست

گاهی که بترتیب کنی لایق اوست

تنها نه که ترتیب بود شرط نماز

هر کار که میکنی به ترتیب نکوست

اهلی شیرازی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » رباعیات » شمارهٔ ۲۵

 

گر یار جفاکار و گر عربده جوست

خوش باش که هر چه آید از یار نکوست

گر درد دلی رسد بعاشق از دوست

سهل است چو درمان دل آخر هم از اوست

فضولی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵

 

سلاخ که آدمی کشی شیوهٔ اوست

چون ریزش خون دوست می‌دارد دوست

گر سر ببرد مرا نه پیچم گردن

ور پوست کند مرا نگنجم در پوست

محتشم کاشانی
 

شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶

 

حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست

وز سعی و طواف، هرچه کردست نکوست

تقصیر وی آن است که آرد دگری

قربان سازد، به جای خود، در ره دوست

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹

 

آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست

وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوست

حال متکلم از کلامش پیداست

از کوزه همان برون تراود که در اوست

شیخ بهایی
 

شیخ بهایی » کشکول » دفتر پنجم - قسمت دوم » بخش پنجم - قسمت دوم

 

حلالش بود رقص بر یاد دوست

که هر آستینش جانی در اوست

شیخ بهایی
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵

 

از دوست منادیست اندر رگ و پوست

کان می بردت به جانب کعبه دوست

لبیک تو پاسخ ندا کردن نیست

پنهان طلبی اگر نه از جانب اوست

نظیری نیشابوری
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۶۲

 

آگه نیم از عیش که شهد چه گلوست

راحت نشناسم که چه می، در چه سبو ست

زخمی دانم که سینه گوید عشق است

وین دل فدای او که نمک خوردهٔ او ست

عرفی
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۶۴

 

دوران که ز ظلم می نگنجید به پوست

اکنون ز عدالت تو چون خلق نکوست

نبود عجب ار بود بعهد شباب

چون شادی روزگار پیش غم دوست

میرداماد
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۸۱

 

یک نامه به من رسید از حضرت دوست

کاین شعله جانم همه از آتش اوست

آن نامه نگاری که به یک جلوه ناز

نه جان به بدن گذاشت نه مغز به پوست

میرداماد
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱

 

دانی که چرا نمی توان دید ای دوست

ذاتی که اگر تو را وجودیست ازوست

نزدیکتر از ماست به ما حضرت حق

قزب مفرط علت نادیدن اوست

ابوالحسن فراهانی
 

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

پروردن عشق با خرد هر دو نکوست

تا زان دو نتیجه‌ای برد دشمن و دوست

از نشو و نما به خاک، بی‌بهره بود

هم پوست جدا ز مغز و هم مغز ز پوست

قدسی مشهدی
 

قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

عالم همه پرتوی بود از رخ دوست

هر فرع نکو که هست ازان اصل نکوست

هر ذره که در کون و مکان می‌بینی

نتوان گفتن، ولی توان گفتن ازوست

قدسی مشهدی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴

 

آن ذات خفی که لا اله الا هوست

از خود می داندش چه بیگانه چه دوست

هر کس سوی شمع بیند از مجلسیان

داند نظر شمع همین جانب اوست

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۵

 

اسرار حقیقت همگی سر مگوست

با شخص مثال خون بود در رگ و پوست

یعنی نجس است چون تراوید از تو

تا در تو نهانست حیاتت با اوست

جویای تبریزی
 

حزین لاهیجی » رباعیات » شمارهٔ ۶۰

 

از خصمی مردمان مرا حال نکوست

یاران همه دشمنند، خصمان همه دوست

با هر که دل آرمید از دوست رمید

وز هر که بتافت روی دل جانب اوست

حزین لاهیجی
 

حزین لاهیجی » رباعیات » شمارهٔ ۶۱

 

آن دیده، که بازاری عشاقش خوست

روی طلب راه نوردان با اوست

پرسید که: مِن اَینَ اِلی اینَ تَروحُ

گفتم از دوست، هم روم باز به دوست

حزین لاهیجی
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۵

 

چندین نقشی که زیر این چرخ دوروست

دوری است تعلق اگرت یک سر موست

نقشی به از این ندیده ام در عالم

از کندن دل هر آنچه جز صورت اوست

سعیدا
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۵

 

پیکی آورد پوستینی از دوست

گفتند حریفان که: ز تنگی نه نکوست

گفتم که: نه، لیک چون فرستاده ی اوست

هر کس پوشد نگنجد از شوق به پوست!

آذر بیگدلی
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
sunny dark_mode