گنجور

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶۰

 

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

تا کرد مرا تهی و پر کرد از دوست

اجزای وجود من همه دوست گرفت

نامیست ز من ، بر من و باقی همه اوست

مولانا
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۶

 

چون نیست ترا مهر و وفا در رگ و پوست

واندر نظرت هر آنچه زشت است نکوست

من دشمن جان این دل پرهوسم

تا خود به چه خوشدلی ترا دارد دوست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۷

 

زان غم که به رویم آمد از کرده دوست

دشمن ز نشاط می نگنجد در پوست

تا دشمن و دوست لاجرم می گویند

این زشتی ها ز آنچنان روی نکوست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۸

 

در کار جهان نگر گرت تکیه بر اوست

تا بر تو شود گشاده کو دشمن خوست

در پشت پلنگ چون نمی ماند پوست

بر زین تو کی بماند ای زینت دوست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۹

 

در دیده و دل نقش تو از بسکه نکوست

چون دیده و دل نشسته ای در رگ و پوست

از دیده و دل دوست ترت دارم از آنک

در دیده پسندیده ای و در دل دوست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۰

 

عشقش که چو جان است نهان در رگ و پوست

از دوست نهفتنم ز بدمهری اوست

زآنروی که دوست کشتنش عادت و خوست

با دوست نگویم که ترا دارم دوست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۱

 

ای دل سر همتم که چون چرخ فروست

ناید به جهان فرود با هر چه در اوست

خونم بر دشمن ار بریزد به از آنک

آب رخ من ریخته گردد بر دوست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۲

 

قصاب که در گردن جان چنبر اوست

از پشتی حسن سنیه کرده ست و نکوست

با چرخ زند پهلو و دارد در پوست

دلداری دشمن و جگرخواری دوست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۳

 

ایزد که جهان ساخته قدرت اوست

دو چیز ترا بداد و آن سخت نکوست

نه سیرت آنکه دوست داری کس را

نه صورت آنکه کس ترا دارد دوست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۴

 

طاووس توام جلوه گر حسن تو دوست

هر جوهر و زر که بد برون داد زپوست

نه فاخته کز مشک خطت وام گرفت

وان مظلمه بازمانده در گردن اوست

مجد همگر
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۰

 

از بس که بیازرد دل دشمن و دوست

گویی به گناه مسخ کردندش پوست

وقتی غم او بر همه دلها بودی

اکنون همه غمهای جهان بر دل اوست

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱

 

ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست

هرچ آن به سر آیدم ز دست تو نکوست

ای مرغ سحر تو صبح برخاسته‌ای

ما خود همه شب نخفته‌ایم از غم دوست

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲

 

چون حال بدم در نظر دوست نکوست

دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست

چون دشمن بیرحم فرستادهٔ اوست

بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳

 

غازی ز پی شهادت اندر تک و پوست

وان را که غم تو کشت فاضلتر ازوست

فردای قیامت این بدان کی ماند

کان کشتهٔ دشمنست و آن کشتهٔ دوست؟

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۴

 

گر دل به کسی دهند باری به تو دوست

کت خوی خوش و بوی خوش و روی نکوست

از هر که وجود صبر بتوانم کرد

الا ز وجودت که وجودم همه اوست

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۵

 

گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست

یا مغز برآیدم چو بادام از پوست

غیرت نگذاردم که نالم به کسی

تا خلق ندانند که منظور من اوست

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۶

 

گویند رها کنش که یاری بدخوست

خوبیش نیرزد به درشتی که دروست

بالله بگذارید میان من و دوست

نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست

سعدی
 

سعدی » مواعظ » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵

 

گر خود ز عبادت استخوانی در پوست

زشتست اگر اعتقاد بندی که نکوست

گر بر سر پیکان برود طالب دوست

حقا که هنوز منت دوست بروست

سعدی
 

سعدی » مواعظ » مفردات » شمارهٔ ۱۰

 

خواهی که به طبعت همه کس دارد دوست

با هر که در اوفتی چنان باش که اوست

سعدی
 

سعدی » مجالس پنجگانه » شمارهٔ ۲ - مجلس دوم

 

دشمن که جفایی کند آن شیوۀ اوست

باری تو جفا مکن که معشوقی و دوست

سعدی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۸
sunny dark_mode