مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۱
هنگام صبوح گر بت حورسرشت
پُر می قدحی به من دهد بر لب کشت
هرچند که باشد این سخن از من زشت
سگ به ز من ار هیچ کنم یاد بهشت
مهستی گنجوی » دیوان اشعار » رباعیات «نسخهٔ دوم» » شمارهٔ ۱۶
هنگام صبوح، گر بت حور سرشت
پر می قدحی بمن دهد بر لب کشت
هر چند که از من این سخن باشد زشت
سگ به ز من ار هیچ کنم یاد بهشت
مهستی گنجوی » دیوان اشعار » رباعیات «نسخهٔ دوم» » شمارهٔ ۴۲
بر عارض یار من سپهر از انگشت
منشور زوال حسن او خواست نوشت
پیش اندیشی نمود آن حور سرشت
ز آن پیش که دوزخی شود، شد ببهشت
عطار » مختارنامه » باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق » شمارهٔ ۱۸
دوش آمد و گفت: «آمدهام حور سرشت
تاختم کنم ملکت حوران بهشت»
گفتم: «به خطی سرخ بر آن زیر نویس»
رویش به خطی سبز در آن زیر نوشت
عطار » مختارنامه » باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات » شمارهٔ ۱۵
از بس که دلم بسوخت زین کاردرشت
روزی صد ره به دست خود خود را کشت
جامی دو، می مغانه خواه از زردشت
تا باز کنم قبای آدم از پشت
عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۱۶
شمع آمد و گفت: با چنین کار درشت
تاکی دارم نهاده بر لب انگشت
آن را که به آتش است زنده که بسوخت
و آن راکه به بادی بتوان کشت که کشت
اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید » شمارهٔ ۲۷۳
هان تا تو ببندی به مراعاتش پشت
کاو با گل نرم پرورد خار درشت
هان تا نشوی غزّه به دریای کرم
کاو بر لب بحر تشنه بسیار بکشت
اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب » شمارهٔ ۱۷
هر دل که در او نور محبّت بسرشت
خواه اهل سجاده گیر و خواه اهل کنشت
در دفتر عشق هر که را نام نبشت
آزاد زدوزخ است و فارغ زبهشت
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲۷
با روز بجنگیم که چون روز گذشت
چون سیل به جویبار و چون باد بدشت
امشب بنشینیم چون آن مه بگرفت
تا روز همی زنیم طاس و لب طشت
مجد همگر » دیوان اشعار » معمیات » شمارهٔ ۶
مرغی که به کوه جای گیرد یا دشت
نامش به حساب جمله آمد ده و هشت
هر چار حروف نامش ار قلب کنی
هر چند که هجده است حالی ده گشت
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱۵
نه اهل بهشتی تو بدین سیرت زشت
نه درخور دوزخی بدین خوی و سرشت
از ننگ تو خاموش شود نار جحیم
وز عار تو رضوان بگریزد ز بهشت
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱۶
دی بگذشتم چو بیهشان بردر و دشت
وز بوی گلاب و گل دماغم پر گشت
گفتم که چه حالت است گفتند این دم
آن گلرخ سروقامت آنجا بگذشت
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱۷
گرکسری و قارون شوی ای باد به مشت
بر عمر مکن تکیه و بر گردون پشت
کاین خاک همانست که قارون را خورد
وین چرخ همان است که کسری را کشت
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱۸
در کوی تو آب چشمم از سر بگذشت
وز خاک در تو چشم من سیر نگشت
بر من مفشان تو دست تا نفشانم
از دست تو بر سر همه خاک در و دشت
حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۷۰
جل صبح خمیر خاک آدم که سرشت
زان قوم نیم که ترسم از دوزخ زشت
بیهوده چه غم خورم که معلومم نیست
تا بر سر من در ازل ایزد چه نوشت
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۹
افسوس که عمر من ز هفتاد گذشت
بگذشت چنانکه بگذرد باد بدشت
چون آخر کارها فنا خواهد بود
پس مدت عمر ما چه هشتاد و چه هشت
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۸
بر اوج فلک دوش چو خورشید بگشت
بر من ز فراق یار دانی چه گذشت
گردون ستمکاره بتیغ خورشید
خون دل من ریخت درین نیلی طشت
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۹
مائیم و می ناب و بتی خوب سرشت
نه بیم ز دوزخ و نه امید بهشت
گر دوست بدستست فراغت دارم
از کعبه و بتخانه و محراب و کنشت
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۲
هر حادثه ئی که آمد از نرم و درشت
از ابن یمین ندید در معرکه پشت
با جمله بقدر وسع کوشید ولیک
اکنون غم طاهر بن اسحاقش کشت
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » رباعیات » شمارهٔ ۳۴
هر چند که شد چو باغ رضوان درودشت
امشب شب خرگهست نی موسم گشت
باز آی که گر شمع زبان کرد دراز
تیغ و کفن آورد که اینک سرو طشت