گنجور

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۳

 

در آب دو چشمم همه عکس رخ تست

خاکم کردی بر آتش هجران چست

در آب چو مهتاب ترا خواهم دید

بر خاک چو خورشید ترا خواهم جست

سید حسن غزنوی
 

باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹

 

باشد که ز اندیشه و تدبیر درست

خود را به در اندازم از این واقعه چست

کز مذهب این قوم ملالم بگرفت

هر یک زده دست عجز بر صحبت سست

باباافضل کاشانی
 

باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰

 

تا گوهر جان در صدف تن پیوست

وز آب حیات گوهری صورت بست

گوهر چو تمام شد، صدف را بشکست

بر طرف کله گوشهٔ سلطان بنشست

باباافضل کاشانی
 

باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱

 

ترس اجل و بیم فنا، هستی توست

ور نه ز فنا شاخ بقا خواهد رُست

تا از دم عیسی شده ام زنده به جان

مرگ آمد و از وجود ما دست بشست

باباافضل کاشانی
 

باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲

 

وی جملهٔ خلق را ز بالا و ز پست

آورده به فضل خویش از نیست به هست

بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه

در خانهٔ عفو تو چه هشیار و چه مست

باباافضل کاشانی
 

باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳

 

معلوم نمی‌شود چنین از سر دست

کاین صورت و معنی ز چه رو در پیوست

اسرار به جملگی به نزد هر کس

آنگاه شود عیان که صورت بشکست

باباافضل کاشانی
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۲۵

 

در معرفت تو دم زدن نقصان است

زیراکه ترا هم به تو بتوان دانست

خورشید که روشن است بینائی او

در ذات تو چون صبحدمش تاوان است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه » شمارهٔ ۷۴

 

ای عقل شده در صفت ذات تو پست

از حد بگذشت این همه تقصیر که هست

چبود چو به دست تست کز روی کرم

مشتی سرو پا برهنه را گیری دست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۴۰

 

هر چیز که آن ز نیستی در پیوست

هستند همه از می این واقعه مست

یک ذرّه اگر ز پرده بیرون آید

شهرآرایی کنند هر ذرّه که هست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است » شمارهٔ ۱۶

 

این قالب اگر بلند دیدی ور پست

مغرور مشو به پیش این خفته و مست

برخیز بمردی، که درین جای نشست

خوابیست که مینمایدت هرچه که هست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است » شمارهٔ ۴۳

 

عمری به فنا بر دلم آوردم دست

تا دل ز فنا به زاری زار نشست

از هیچ نترسم جز از آن کاین دل پست

با خاک شود چنانکه پندارد هست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا » شمارهٔ ۳

 

تا هستی تو نصیب میخواهد جست

دل روی به خونِ دیده میخواهد شست

تا یک سرِ موی از تو میخواهد ماند

زان یک سرِ موی، کوه میخواهد رست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا » شمارهٔ ۵۰

 

تا شد دلم از بوی می عشق تو مست

هم پرده دریده گشت و هم توبه شکست

امروز منم هر نفسی دست به دست

از هست به نیست رفته از نیست به هست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۳

 

آن نقطه که کیمیای دولت آن است

بگذر ز جهان که بیخ آن در جان است

خواهی که تو آن پرده بدانی به یقین

اول بیقین بدان که نتوان دانست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۹

 

تا عالِمِ جهل خود نگردی به نخست

هر اصل که در علم نهی نیست درست

ای بس که دلم دست به خونابه بشست

در حسرت نایافت و نیافت آنچه بجست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و یكم: در كار با حق گذاشتن و همه از او دیدن » شمارهٔ ۳

 

پیوسته دلم به جانت میخواهد جُست

دست از توبه خون دیده میخواهد شست

چندان که به خود، قدم زنم در ره تو

در هر قدمم حجاب میخواهد رست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۲۸

 

آن مرغ که بود از می معنی مست

پرّید و دل اندر کرم مولی بست

گیرم که نداد دولت عقبی دست

آخر ز خیال رهزن دنیی رست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر » شمارهٔ ۶۳

 

امروز منم نشسته نه نیست نه هست

در پردهٔ نیستْ هست شوریده و مست

چه چاره کنم چو شیشه افتاد و شکست

هم دست ز کار رفت و هم کار از دست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان » شمارهٔ ۱۲

 

ای پشت بداده رفته هم روز نخست

برخیز که این گریهٔ ابر از غم تست

تا ابر بهار خاک پای تو بشست

بر خاک تو سبزه همچو خطّ تو برُست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق » شمارهٔ ۱

 

جانی دارم عاشق و شوریده و مست

آشفته و بی قرار، نه نیست، نه هست

طفلی عجب است جان بی دایهٔ من

خو باز نمیکند ز پستان الست

عطار
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
۲۲
sunny dark_mode