قطران تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱
ای گشته خجل ماه فلک از نظرت
شد تیره شکر زان لب همچون شکرت
نائی بر من تا که بگیرم ببرت
شرط آنکه بود دیده من رهگذرت
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳
ای خواجه محمد ای محامد سیرت
ای در خور تاج هر دو هم نام و سرت
پیدا به شما دو تن سه اصل فطرت
ز آن روی سخا از تو و علم از پدرت
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹
سیاره به خدمت سپرد خاک درت
خورشید که باشد که بود تاج سرت
شد هر دو جهان به بندگی تو مقر
چونان که به بندگی جد و پدرت
ادیب صابر » دیوان اشعار » ملحقات » رباعیات » شمارهٔ ۱
دارم سر آنکه امشب آیم به برت
تا لب به لبت بر نهم و بر به برت
تو پای نهی ز ناز بر چشم ترم
من سر نهم از نیاز بر خاک درت
خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴
گر سایهٔ من گران بود در نظرت
من رفتم و سایه رفت و دل ماند برت
هم زحمت من ز سایهٔ من برخاست
هم زحمت سایهٔ من از خاک درت
اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید » شمارهٔ ۳۳
باطل بینم به سوی کعبه سفرت
بی حاصل بینم سفر پرخطرت
اینجا که نشسته ای درِ دل بگشا
تا یار در آن لحظه درآید زدرت
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۴۶
روزی گیرم میان تو چون کمرت
یا همچو قبا تنگ در آرم ببرت
ور هیچ شبی چو زلفت افتم بسرت
چون خط تو ناخوانده در آیم ز درت
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵
از غیرت شیرین قد چون نیشکرت
می بگذرم و ننگرم اندر گذرت
آن تکله بپوش تا نبینند خسان
[این مصرع جا افتاده] ...رت
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶
خواهم که به دیده و سرآیم به درت
صد قصه ز غصه دل آرم به برت
گفتند که زحمتی ست از دردسرش
از دردسرت نمی دهم درد سرت
سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷
صد بار بگفتم به غلامان درت
تا آینه دیگر نگذارند برت
ترسم که ببینی رخ همچون قمرت
کس باز نیاید دگر اندر نظرت
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۵
تا دیده من دید زهر خوبترت
بیخوابم از اندیشه روی چو خورت
اقبال بر آتش دلم آب زند
گر باد قبول آید از خاک درت
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۸
عشق لب و دندان چو لعل و گهرت
کر دست مرا معتکف خاک درت
من شهره بشیرین سخنی چون نشوم
کاندر دهنم بود لب چون شکرت
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » رباعیات » شمارهٔ ۳۰
ای سرمه چشم اختران خاک درت
قرص زر آفتاب طرف کمرت
این قصر که از روضه ی رضوان بابیست
بی باب مبیناد خدایا پسرت
جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » رباعیات » شمارهٔ ۲۸
گردون که پی پاس ز سهم خطرت
گردد شب و روز چون سپر گرد سرت
گر بتواند به میخ انجم دوزد
قبه صفت آفتاب را بر سپرت
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۴
ای دانش خود گشته هنر در نظرت
وز فخر گذشته است از عرش سیرت
گر همسفر عارف سالک گردی
جایی برسی که عیب باشد هنرت
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۰
ایزد که بکعبه کرد حکم سفرت
آنست که باشد از غریبان خبرت
موقوف کند برحمتت در عرفات
تا رحم کنی تو هم به موقوف درت
کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۳
شاها یکره بهر که افتد نظرت
ایمن شود از حادثه چون خاک درت
خورشید نیارد که بر آن تیغ کشد
خاکی که برو سایه فتد از سپرت
کلیم » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۹
ای نقش جبین سرکشان فرش درت
آراسته از شکوه پا تا بسرت
ای نور و صفاخانه چشمی چه عجب
گر ابروی کهکشان بود بر زبرت
قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۵۶
ای محو مجاز، دیده بیبصرت
هرگز نفتاده بر حقیقت گذرت
در هر صورت، جمال معنی بینی
گر عینک چشم دل شود، چشم سرت
قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۵۷
ای گل، که چنین کرد ز خود بی خبرت؟
وی لاله ز عشق کیست داغ جگرت؟
ای سرو، تو هم گر به چمن آزادی
چون مینهد آشیانه قمری به سرت؟