گنجور

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵۵

 

نوروز شد که گردد باغ از سمن لبالب

از شور خنده گل گردد چمن لبالب

در حیرتم که دیگر چون خواب کینه بیند

یاری که جرعه گیرد از خون من لبالب

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۵۲

 

جان سختی دلم را بیداد می شناسد

قدر ستم کشان را فرهاد می شناسد

مشت غبار عاشق در دام اضطراب است

گشتیم خاک و ما را صیاد می شناسد

اسیر شهرستانی
 
 
sunny dark_mode