گنجور

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۷

 

دی دیده از خیال رخش بازمانده بود

گلگون اشک در طلبش گرم رانده بود

افتاده بود دل به خم چین زلف او

شب بود و ره دراز هم آنجا بمانده بود

دل رفته بود و ما پی دل تا بکوی دوست

[...]

سلمان ساوجی
 
 
sunny dark_mode