×
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴
آن را که غمگسار تو باشی چه غم خورد
و آن را که جان توئی چه دریغ عدم خورد
شادی به روی آنکه به روی تو جام می
از دست غم ستاند و بر یاد غم خورد
بر درگه تو ناله کسی را رسد که او
[...]
عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۸
کو شورشی که صحبت شادی به هم خورد
غم خون دل بریزد و دل خون غم خورد
زهر غم تو گر بچکانم به کام خضر
آب حیات ریزد و خون عدم خورد
نازم به آن کرشمه که جای کباب و می
[...]