گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۲

 

چون ز نسیم صبحدم زلف تو در هوا شود

سنگ بود نه آدمی، هر که نه مبتلا شود

هر سحری که ترک من سر ز خمار بر کند

بس که نماز مردمان هر طرفی قضا شود

حسن تو هم به کودکی آفت شهر گشت اگر

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۷۶

 

لب بگشا به گفتگو تا دل ما روا شود

گرد مرا به باد ده تا نمک هوا شود

اشک چو می گدازدم گریه به باغ سرکنم

رنگ بهار در دمن با گلی آشنا شود

اسیر شهرستانی
 
 
sunny dark_mode