گنجور

سیدای نسفی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - در صفت شاه نقشبند نور مرقده

 

ای بر در روضه ات برده فلک التجا

وی ز حریمت شده حاجت مردم روا

از تو شده روشناس آئینه اهل دل

با تو شده منتهی سلسله اولیا

رای دل روشنت طاعت او روز و شب

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۵۲

 

قامت خم‌گشته را مرگ خبر می‌کند

محمل گل را خزان زیر و زبر می‌کند

همچو جرس مرغ دل زمزمه سر می‌کند

قافله‌سالار ما عزم سفر می‌کند

قافله شب گذشت صبح اثر می‌کند

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۱۹ - چرم گر

 

آن نگار چه مگر را دوش کردم میهمان

خاله من آمد و شد میشی او سختیان

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۱۷ - شمشیرگر

 

دلبر شمشیرگر تیغ جفا بر سر براند

گردن کج کرده ام را در پهلو نشاند

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۵۷ - می فروش

 

می فروش امرد ز مستی با من امشب یار شد

در درون خانه من آمد و هشیار شد

سیدای نسفی
 
 
sunny dark_mode