گنجور

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۸۷

 

نه تنها از نشاط می لب جانانه می خندد

که سر تا پای او چون شاخ گل مستانه می خندد

چه پروا دارد از سنگ ملامت هر که مجنون شد؟

که کبک مست در کهسارها مستانه می خندد

زخجلت می کند صد پیرهن تر گریه تلخش

[...]

صائب تبریزی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۹

 

میان مهربانی آنچنان بیگانه می خندد

که شمع از خجلتم می گرید و پروانه می خندد

به پیری گشته ام بازیچه طفلی تماشا کن

ز شوخی زیر لب بر محرم و بیگانه می خندد

چنان گرم است از دیوانه ام بازار خندیدن

[...]

اسیر شهرستانی
 
 
sunny dark_mode