گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۹

 

نوای عشق بلبل را دلی باید بلا دیده

ز سوز و آه خود بسیار سرد و گرم‌ها دیده

طریق جان‌گذاری را ز راه شوق واجسته

رموز عشق بازی را ز روی مهر وادیده

دل خود را بچین زلف خوبان چگل بسته

[...]

اوحدی
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۶

 

گهی دل می‌خورد خونم گه از راه جفا دیده

همین باشد کمال بی‌رهی ای دل تو با دیده

ز رسوایی نیندیشم کنون کز غم برون انداخت

حدیث دیده ام را گریه و راز مرا دیده

تو قدر خاک پای خود بپرس از مردم چشمم

[...]

خیالی بخارایی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۸

 

کشد رشکم، اگر دانم کس احوال مرا دیده

که هرکس بیندم احوال، پندارم ترا دیده

گر از نادیدنش سوزد، جزای این ستم باشد

که افگند از گل آن چهره در آتش مرا دیده

چرا چون دل نباشد خون چکان پیوست چشم من

[...]

واعظ قزوینی
 
 
sunny dark_mode