گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۳

 

چو نبود روی جانان دیدهٔ روشن نمی‌خواهم

چه جای دیده روشن که جان در تن نمی‌خواهم

میفروز ای رفیق امشب چراغ این کلبهٔ غم را

که بی‌روی وی این ویرانه را روشن نمی‌خواهم

ز تار و پود هر جنسی تنش آزار می‌گیرد

[...]

جامی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۳

 

دمی بی‌سوز عشقت جان خود بر تن نمی‌خواهم

چو شمع از سوز دارم زندگی مردن نمی‌خواهم

اگر یار منی از غیر دامن کش که چون یوسف

گلی کز غیر دارد چاک در دامن نمی‌خواهم

نیم یعقوب کز اغیار پرسم یوسف خود را

[...]

فضولی
 
 
sunny dark_mode