فایز » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۶۱
فلک، از جور تو دل پر ز خون بود
غم و اندوه من از حد فزون بود
نه اکنون است ظلمش یار فایز
ز هنگام تولد تا کنون بود
فایز » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۶۲
صنم عشق تو همچون نار نمرود
مرا در منجنیق عشق فرسود
خلیل آسا رود فایز در آتش
تو قل یا نار کونی برد کن زود
فایز » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۶۳
مرا شب سیل آه از دل برآید
که یادم از دو زلف دلبر آید
نشیند چشم در ره، فایز هر شب
که شاید یارم از سویی درآید
فایز » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۶۴
دلا گر زار گریم بر تو شاید
که هرجا تیری آید بر تو آید
دل فایز، مگر داری تو گوهر
که هر گلرخ تو را خواهد رباید
فایز » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۶۵
بگو تا دلبر حورم بیاید
سفید و نازک و بورم بیاید
دمی که میرود تابوت فایز
بگو تا بر لب گورم بیاید
فایز » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۶۶
پریرویان سلام از من رسانید
که ای سیمینتنان تا میتوانید
ز پا افتادهای را دست گیرید
چو فایز بیدلی از در مرانید
فایز » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۶۷
بتا بیژنصفت در چه گرفتار
منیژهوار اگر هستی وفادار
کمند زلف بگشا چون تهمتن
تو فایز را ز چاه غم برون آر
فایز » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۶۸
دل و شوق و خیال و مهر هر چار
کشانندم همی تا منزل یار
تو را این چار فایز دشمنانند
از این خصمان به مردی خود نگه دار
فایز » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۶۹
دلا از بیوفایان دست بردار
برو با نیکخویان کن سر و کار
که فایز، از جفاهای زمانه
شده در دست مهرویان گرفتار
فایز » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۷۰
گذشت ایام گل ای بلبل زار
بکن چون من ز هجران ناله بسیار
گل تو سر زند هر ساله از نو
گل فایز نمیروید دگر بار
فایز » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۷۱
سحر در خواب دیدم با دل زار
که سر بنهادهام در دامن یار
نبودم راضی از این خواب فایز
که تا محشر شوم ولله بیدار
فایز » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۷۲
سحرگه ز نوای مرغ گلزار
سرم پرشور گشت و دیده بیدار
به هر گل بلبلی فایز نواخوان
چه خوش باشد نشستن یار با یار
فایز » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۷۳
لب و دندان و چشم و زلف و رخسار
بر و دوش و قد و بالا و رفتار
به جنت حور اگر فایز چنین است
بر احوالت به محشر گریه کن زار
فایز » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۷۴
به هرجا بگذرد آن ماه رخسار
گریزد دین ز در، ایمان ز دیوار
دخیل ای یار فایز، رخ بپوشان
ز مردم روی خود پوشیده میدار
فایز » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۷۵
گهی که یادم آمد صحبت یار
لب و دندان و زلف و چشم و رخسار
دل و دین و قرار و صبر فایز
فکندند در طلسم چار در چار
فایز » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۷۶
عجب دارم ز سرو قامت یار
که مشک و لعل و گوهر آورد بار
دو گیسوهاش فایز مشک ناب است
لبانش لعل و دندان دُر شهوار
[...]
فایز » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۷۷
به زیر زلف مشکین عارض یار
نمایان چون قمر اندر شب تار
چنان جلوه کند بر چشم، فایز
که زاغی برگ گل دارد به منقار
فایز » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۷۸
سحرگه چون ز مشرق ماه خاور
برون آید جهان گردد منور
خوش آن ساعت مه فایز ز مغرب
برون آید چو حوران بسته زیور
فایز » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۷۹
مکش سرمه به چشم نازپرور
مکن روز مرا از شب سیهتر
نمیسوزد دلت از بهر فایز
چه خواهی گفت فردا روز محشر؟
فایز » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۸۰
من از عهد جوانی تا شدم پیر
نکردم در جفای دوست تقصیر
چرا فایز وفا کرد و جفا دید
کنم با کوکب بختم چه تدبیر