سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۱۰۳
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوستبیا بیا که غلام توام بیا ای دوست
اگر جهان همه دشمن شود ز دامن توبه تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست
سرم فدای قفای ملامتست چه باکگرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست
به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنیبه خون خسته اگر تشنهای هلا ای دوست
چنان […]

عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲
مشو، مشو، ز من خستهدل جدا ای دوستمکن، مکن، به کفاند هم رها ای دوست
برس، که بیتو مرا جان به لب رسید، برسبیا که بر تو فشانم روان، بیا ای دوست
بیا، که بیتو مرا برگ زندگانی نیستبیا، که بیتو ندارم سر بقا ای دوست
اگر کسی به جهان در، کسی دگر داردمن غریب ندارم مگر تو […]
