واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۸
بخوی نرم شود عقده های مشکل حل
که پنبه سخت کلیدی است قفل محکم را!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۹
جواب لعل تو، شیرین کند سئوال مرا!
مکیدنش چکند تا لب خیال مرا؟!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۰
از اینکه نسبت دوری بلعل او دارد
عجب مدان که نگیرد عقیق نام مرا
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۶
ز بی حقیقتی از هم چنان گریزانند
که جز نمک نتواند گرفت یاران را
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۷
ز بسکه راستییی در جهان نمی بینم
براه هم نتوانم سپرد دشمن را
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۴۰
مساز رو ترش از پندهای دلشکن ما
گلاب باد غرور است،تلخی سخن ما
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۵۰
شکم از لقمه چو پر شد، ز دل نوا مطلب
جرس ز پنبه چو پر گشت، از آن صدا مطلب!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۶۳
بر آن جمال نکو غازهای نه در کار است
شکسته رنگی ما غازه رخ یار است
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۷۱
شود ز نرمی بسیار، خصم سرکش تند
زبان شعله دراز از تنزل شمع است
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۹۸
مباش این همه دربند زینت دنیا
که سرخ و زرد جهان، چون شفق نگه واریست
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۰۸
نمیرسد؛ بکسی فیض از خود آرایان
نمیتوان ز گل آتشی گلاب گرفت
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۱۳
فلک هر آنچه ز دستت گرفت، بهتر داد
سحاب آب گرفت از محیط و، گوهر داد
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۱۵
نکو، ز چشم دل، از صحبت بدان افتد
شکر ز تلخی بادام از دهان افتد
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۱۶
کسی ز من نگرفته است خاکساری را
اگر ستاره ام از چشم آسمان افتد
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۲۵
چو خاک تیره، مشو فرش در بیابانی
که گردباد چونی ریشه در زمین دارد!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۳۰
مبند دل به عطای جهان، که چون شبنم
هرآنچه شب دهدت، روز باز میگیرد!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۳۵
ز نانخورش به ترشرویی زمانه بساز
شکر به تلخی ممنون شدن نمیارزد!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۵۴
شب فراق تو، بر خود حساب روز کنم
اگر سفیدیم از چشم انتظار دمد!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۶۹
بآب تیغ تو، آب حیات میگویند
نگاه کن که چها از برات میگویند؟!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۷۰
به پیش لعل لبت، وصف جان به شیرینی
چنان بود که گیا را نبات میگویند!