گنجور

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۶

 

آمد درون دل غمت دیگر نمی آید برون

سودای آن زلف سیه از سر نمی آید برون

شوق بهشت و حور عین سودای آن و فکر این

از دله برون آمد همه دلبر نمی آید برون

تا رخ نپوشی کی شود از دیده اشک ما روان

[...]

کمال خجندی
 
 
sunny dark_mode