گنجور

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

ز زلف تو جان چون شود فارغ آیند

که هر رشته‌ای بر رشته‌ای هست پیوند

به تیری ز مژگان نواز این دلم را

از آن چشم سحار این جور تا چند

شکر گر مکرر کند نام خود را

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۹۷

 

چو چشم تو من فتنه جویی ندارم

چو زلف تو آشفته خویی ندارم

چنان کرد عشقت مرا پیش مردم

که جز اشک خود آب رویی ندارم

ز اشکم به هر سو روان گشته جویی

[...]

شاهدی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

اگر از دهان تو زد لاف پسته

نرنجی که آید به خدمت شکسته

و گر دم زد از جعد زلفت بنفشه

بیارند پیش تواش دست بسته

به رقص ایم از شادمانی در آن دم

[...]

شاهدی